10 دیدگاه دربارهٔ «درباره‌ی یک رمان، زنی که در خواب و بیداری راه می‌رود»

    1. حسین صباغم. درود بر سارا و قائم. سارا زن شعر است. آرتیست چکامه هاست. رمان اش را نمی دانم بشود روایتی نا داستانی که شعر می گوید نه قصه. هر چه باشد داستان و شعر یکی نیست. زمین تا آسمان دشمنی دارند.

    1. ارغوان عزیز،
      خیلی وقت بود می‌خواستم بگویم و تمامش کنم. :)
      حالا دیگر جز این‌که با تمام توانم رویش کار کنم چاره‌ی دیگری ندارم و خب وضعیت خوبی‌ست. :))
      نه این که راحت باشد، خوب است.

      متشکرم از محبت و همراهی‌ات
      سارا

  1. من دلم برای اون گوشواره آبی های توی پاگرد و قالب قبلی‌ش تنگ شده. زمان‌ش تمام شده و الان زمان این قالب‌ه
    ولی همین‌جوری خواستم بگم که دلتنگ قدیمام

    1. رهگذر عزیز :)
      نمی‌دانم چرا آدم دلش برای گذشته تنگ می‌شود. دلم برای کودکی‌ام و حرف زدن با آینه‌ام تنگ می‌شود.
      مگر اکنون گذشته‌ی فردا نیست؟
      چیزی از دست رفته است؟
      چیزی مدام دارد از دست می‌رود؟
      آن‌چه از عمرم باقی مانده اکنون، کم‌تر از سال‌هایی‌ست که پشت سر گذاشتم و این یعنی اکنون لحظاتم بسیار گران‌بهاترند.

      گوشواره‌ها را از شیراز گرفته بودم. بیست سال پیش :)
      آن روزها درخشان بودند.
      امروز هم خورشید بالا آمده و بله، همه‌چیز می‌درخشد.
      ممنونم برایم نوشتید.
      محبت دارید.

      سارا

  2. این رمان در مورد تغییرات ذهن یک زن در تهران است. شاید زنی باشد شبیه آنا آخماتووا آن روز ها که در پاگرد می دویدم اسمش را دیده بودم. پله پله به دردی نزدیک شود. شعر هایش در بخاری سوزانده شوند. در هر حال باید فرزندی به ناحق در بند هم داشته باشد و آنا تهرانی ما وادار به نوشتن درود بر صلح برای استالین شود!
    خوشحالم. حتم دارم خواندنی ست.
    PS: سارا گوشواره ها رو بده من :)

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.