یک پلهی چوبی کهنه بود. شاید چهل سانت. پایم را که رویش گذاشتم فکر کردم چندان محکم نیست. درست همین وقت زیر پایم خالی شد. دو طرفش را میخ کوبیده بودند. بدیهیست که میخها در پایم فرو رفتند. محکم زمین خوردم. خواستم سریع بلند شوم فکر کردم دوباره میخها درگیر تنم میشوند. پس آهسته خودم را از میان چوبهای کهنه و میخهای بلند قدیمی بیرون کشیدم. کمی میلرزیدم و لنگ میزدم. به خانه که رسیدم لباسهای خونیام را عوض کردم.
استاد که شبیه میشل فوکو بود با یک عینک زشت قاب قهوهای داشت تقریبا فریاد میزد و متنی را میخواند. تمام متن مسخرگی و دشنام بود. دانشجوها عربده میکشیدند و تشویقش میکردند. سخنرانی در یکی از سالنهای بزرگ پاریس سه تشکیل شده بود. روزگاری بود که اگر عربده نمیکشیدی موافق چیزی بودی که دقیق معلوم نبود چیست ولی آبرومند هم نبود. دختر روی یکی از نیمکتهای بزرگ کنار دانشجوهای جوان و پرمدعا و پرهیاهو نشسته بود. نمیدانست موضوع سخنرانی نقد ادبیست یا جنسیت یا آگاهی و بهمان. فرقی هم نمیکرد. بعضی آمدهاند در چیزی بمانند ولی او آمده بود نگاه کند و رد شود. در انتهای سخنرانی دختر که دامن کلوش پشمی و شومیز قرمز تنش بود بلند شد. پشت به سخنران رو به دانشجوها ایستاد و گفت این نقد نیست. این مسخرهبازی و دشنامگوییست. شما تسلیم جو شدهاید. این حرفها هیچ معنا و مبنایی ندارند. مرد عینکی صورت او را نمیدید. جواب درستی نداد. گفت بههرحال وقت امروز تمام شده است. دستهای از پسرها بلند خندیند. استاد همراه چند نفر بیرون رفت. دختر بارانی کرمش را روی دست انداخت و سعی کرد خودش را به جمع برساند.
در کوچهپسکوچهها راه میرفتند و بحث میکردند. غروب شده بود. مرد جوان یک بطری ودکای کوچک از دکهای خرید. حالا فقط سه نفر بودند. دختر و یکی از پسرهای دانشجو. مرد جوان دو دانشجو را به سمت پلههایی برد که رسم بود وقت غروب آنجا وقتگذرانی کنند. نشستند. ناگهان دختر متوجه شد او را جایی دیگر دیده است. چیزی را به روشنی به خاطر آورد. اتفاق خوبی نبود. مرد خونسرد بود. همین وقت بود که چیزی تیز در پهلوی دختر فرو رفت. دختر متوجه دست مرد که پشتش بود شد برگشت وحشتزده در چشمهای مرد نگاه کرد، صورت مرد حالا شبیه مار بود و بیتفاوت روبرو و غروب را تماشا میکرد. دختر نتوانست حتی یک کلمه به زبان بیاورد.
بعد میگرن بود.
برنامه تمام شده بود. دعوتی بود با عنوان چرا ادبیات. با گوشی به هم پیام دادیم. ف چند ساعت رانندگی کرده بود تا خودش را به شهر من برساند. نزدیک محل اقامتم یک مغازهی تجهیزات اسب را دیده بودم آن را روی نقشه پیدا کردم و برایش فرستادم. اسم مغازه را یادم نیست ولی محلهی کوچکی بود و راحت میشد پیدایش کرد. زین و کفش اسبسواری و از این چیزها داشت. از دعوتکننده و یکی دو آشنای دیگر خداحافظی کردم و با عجله خودم را به مغازه رساندم. شک نداشتم ف آنجاست چون پیام داده بود رسیده است. چند سال بود ندیده بودمش؟ در را باز کردم. پشت در بود. درست روبرویم. یک شال را پیش صورتش گرفته بود و میخندید. نمیخواست صورتش را ببینم.
پنج صبح است. دیشب تا دیر وقت باران میآمد. آهسته خودم را از میان چوبهای کهنه و میخهای بلند قدیمی بیرون کشیدم. میلرزیدم و لنگ میزدم. به خانه که رسیدم لباسهای خونیام را عوض کردم.
سلام سارا!
آن موسیقی را دیگر نمی گذاری؟ یا یک موسیقی تازه:)
سلام قائم،
نمیدانم! فکر میکنم با فضای جدید موسیقی ممکن است کمی غریب باشد. این که وارد سایتی شوی و ناخواسته موسیقی پخش شود حالا بهنظرم خوب نمیسد.
سارا
ده پونزده ساله هر چندوقت یک بار به اینجا سر میزنم.
یادمه زمانی که گربه و من و سنجاقک رو پست کردی گرفتار کارای طلاقم بودم. گاهی وقتا فکر می کنم یکی از دلایلی که خودمو خلاص نکردم اون شعر بود.
به هر حال…
امروز که دیدم قیافه صفحه رو عوض کردی یه جورایی دلم گرفت. به قول معروف end of an era
گذشت روزگاری که آن سان گذشت.
دمت گرم که هنوز مینویسی.
گذشت :)
نمیشود در یک چیز یک فرم ماند.
خیلی ممنون
سارا
منهم موافقم: گذشت.
سلام میشه لینک داخل مطلبو چک کنید.برای من مشکل داشت.ممنون
سلام، در این متن لینکی وجود ندارد. متوجه نمیشوم چه چیزی مشکل داد.