دامیست در ضمیرم
تا باز ِ عشق گیرم
آن باز ِ بازگونه چون مرغ در ربودم
ای شعلههای گردان
در سینههای مردان
گردان به گرد ِ ماهت
چون گنبد کبودم
عقلم ببرد از ره
ک “ز من رسی تو در شه”
چون سوی عقل رفتم
عقلم نداشت سودم
مولانا جلال الدین محمد بلخی
4 دیدگاه دربارهٔ «صد بار»
دیدگاهها بسته شدهاند.
تا باز ِ عشق گیرم
دامیست در ضمیرم
دامیست در ضمیرم
.
.
.
و این عکس حال آدم را خوب می کند
با آن پنجره سپیدش
آن گلدان قهوه ای اش
و آن شال بی تاب سبزترش!
تا عشق پرگشاید در سینه رخ نماید
بند از بدن ببرد چون تار ها ز پودم
سلام
چه شعر نازی و چه عکس جالبی . بابت دوتاش مرسی سارای خوب. سبز و شاد باشی.
سلام بر شما
اتفاقا دیشب که هوا بارانی شده بود یاد این بیت حضرت مولانا افتادم : ای فصل با باران ما ، بر ریز بر یاران ما. چون اشک غمخواران ما در هجر دلداران ما…
و با خودم زمزمه اش می کردم
راستی خوشحال میشوم نظرتان را در رابطه با شعرهایم بدانم
………………
سلام
آمدم خواندم شعرهایتان را
برایتان مینویسم
سارا