مرد پرسید
می توانم کنارتان بنشینم
به یادداشت کنار نیمکت اشاره کردم
رنگی میشوید
مرد رفت
14 دیدگاه دربارهٔ «پارک»
دیدگاهها بسته شدهاند.
مرد پرسید
می توانم کنارتان بنشینم
به یادداشت کنار نیمکت اشاره کردم
رنگی میشوید
مرد رفت
دیدگاهها بسته شدهاند.
زیبا بود …ممنون
سارا
مردی هم هست که که می داند رنگی می شود، با این همه نمی خواهد برود. می خواهد آن جا کنار تو بنشیند. مگر نه این که تو خود نشسته ای و رنگی شده ای؟ او نیز از رنگی شدن هراسی ندارد. می خواهد بنشیند، آن جا درست کنار تو.
دو دلم
با فاصله ی زیاد . . .
دستم به هیچ کدام از دل هایم
نمی رسد.
کاش هیچکس از رنگی شدن نمی ترسید
فوق العاده نوشتی…انقدر قشنگه که دوست داشتم یه کامنت بزارم برات…
ممنون از پیامت توی ۳۶۰ ..متاسفانه امکان ریپلی رو بسته بودی نتونستم اونجا تشکر کنم …شعر زیبایی بود …همینطور هم مردی هم هست که می داند رنگی میشود…ممنون
ووف… به این میگن بازگشت سارا.
با منشین وگرنه رنگی شوی.
اردهال؟مشهد اردهال؟
راستی سلام.از سرچ عکس ؛صدا؛تو گوگل اومدم
یه جورایی خیلی شبیهیم…شایدم نه!
باز قاطی کردم
یا حق
این وضعیت را مقایسه کردم با وقتی که زن و مردی از یک نیمکت با پشت رنگی بدون اینکه بدونن بلند می شن و می رن …
سلام. من از یکی از نوشته های شما در فتوبلاگم استفاده کردم. از اونجایی چیزی راجع به کپی رایت نوشته هاتون اینجا نبود اگر این کار مورد رضایت شما نیست بفرمایید تا پاکش کنم. پاینده باشید
http://www.flickr.com/photos/dezyan/2392459087/
زیبا بود و عمیق و زیبا
قشنگ بود و ژرف و قشنگ
نمی دانم چه احساسی داشت مرد هنگام دور شدن
آیا زن لبخندی برلب داشت ؟
سلام سارا
خوبی؟
شعر خوبی بود.
ولی شعر پایینی بهتر بود.
یا بهتر است بگویم سپید خوانی بیشتر و دلگیرتری داشت. این کمی سورئال بود.
شاد باشی
سلام خانم محمدی شعر زیر را که هز سروده های جدید منست برایتان ارسال میکنم (در رابطه با اعدام و مجازات سنگسار)اگر مایل بودید در سایت خود نمایش دهید .متشکرم علی
***
تیر چوبین بلند اعدام
که به منزلگه ما نزدیکی
داس اهریمن مرگ
تو ره آورد کدامین سفر تاریکی؟
***
دارِ بیداد رمان
دور شو از برِمان
دست جلادِ تو بر حق یا غیر
دانهء کشتن را
کاشت در دامن این دشتِ شریف
اشکِ خونبارِ هزاران دیده
آبیاری کرده ست
پایِ این کشتِ سخیف
***
آه ای دشتِ سپید
که به خیشِ سیه ات شخم زدند
و به صد شعلهء کین
بدنت سوخته اند
رسمِ دختر کشی و سنتِ سنگ اندازی
جامه ای نیست که بر قامتِ تو دوخته اند!
سنگِ سنگینِ ستم
چه زنی بر سر و بررویِ زنی
که به زیر افتاده ست
گر ببارد ز فلک سنگ و کلوخ
تا به تعمید کِشد
تنِ لرزانِ نگونبختی را
منجنیقان را گوی
دست مریزاد
از این غسل که بر جان اسیر افتاده ست!
***
باورم میگوید
آخرِ غرش هر رعد بلند
پسِ خوش رقصیِ هر داس و کمند
بلبلی خواهد خواند
و به ما وعدهء نیکی و رها خواهد داد
توسنِ سرکشِ وصل
تا به سر منزلِ توفیق و رجا خواهد راند
آرزویم اینست
***
و تو ای سنگ پران
اندکی عاشق باش
تا که از دولتِ عشق
بازوی جهلِ تورا
دستِ اندیشهء آزاد , رها بنماید
شرم برچیدنِ گل ز رُخت بزداید
دل گواهست که این دشتِ شریف
این همه جهل و بدی
به تو می بخشاید.
و رفت