پشت سر

بر می‌گردم
پشت سرم
چمدانی‌ست
به سختی بسته شده
لباس‌هایی گرم
مداد و مسواک و مسکن
بر می‌گردم
صدای بوق وانت
قلبم را
می کند
از دیوارهایی که
برای عید
دستمال می‌کشیدمشان
بر می‌گردم
زنی به من می‌خندد
زنی در آغوشم می‌گرید
زنی در من
مانند دیواره‌های رحم
با درد
فرو می‌ریزد
و خاموش می‌شود

20 دیدگاه دربارهٔ «پشت سر»

  1. سارا جان
    این شعر غم انگیزی بود خیلی غم انگیز. دلم میخواست می توانستم خیال کنم که فقط نیروی تخیل ات آن را نوشته و نه خاطره ی تجربه های تلخ
    تجربه های تلخ به اضافه ی نیروی تخیل ات البته

  2. سلام:
    تداخل موقعیت ها ابهام وزیبایی شعر شما را همزمان بالاتر میبرد.
    مثل اتفاقاتی که در صحنه ی سینما رخ می دهد.
    مشکل جایی است که خواننده ای نه چندان سریع الانتقال وپست مدرن مثل من بخواهد در این برکه ی خیال انگیز مهتابی غوطه ای بخورد.
    به بیانی بهتر وساده تر پناه بر خدا ازلحظه ای که ابهام وسدر گمی زیبایی را در خود غرق کند.

  3. حسین:
    سلام:
    تداخل موقعیت ها ابهام وزیبایی شعر شما را همزمان بالاتر میبرد.
    مثل اتفاقاتی که در صحنه ی سینما رخ می دهد.
    مشکل جایی است که خواننده ای نه چندان سریع الانتقال وپست مدرن مثل من بخواهد در این برکه ی خیال انگیز مهتابی غوطه ای بخورد.
    به بیانی بهتر وساده تر پناه بر خدا ازلحظه ای که ابهام وسر در گمی زیبایی را در خود غرق کند.

  4. نه شعر
    نه چمدان
    نه خاطره
    نه عکس
    این من در هیچکدام
    جا نمیشود
    نمیدونم چرا یاد اون موقعی افتادم که از ایران رفتم اگه می تونستم بهت ناسزا میگفتم….
    بد جوری غم دار بود.
    یاد این شعر افتادم
    شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
    که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
    قصد بی احترامی نداشتم فقط حسم رو گفتم!!!

  5. سلام
    من از خیلی وقت پیش
    اون موقع ها که اینه رو گردگیری میکردین با ارش
    بهتون سر میزدم
    خیلی دوست داشتم اون سایتو
    تازه پیداتون کردم
    خوشحال میشم به وب منم سر بزنین
    ممنون


  6. نه مدعی عشقم که افتان وخیزان دل خویشم
    بیچاره چشم وهرزه گردیهای سبک سرانه اش
    از دور بوسه بررخ مهتاب می زنم
    وتنها به نقشی از لبخندت دلخوشم
    شبانی، ره گم کرده ام
    که گهگاه مرتعی می جویم
    تا بره های شعرم را در آن بچرانم
    نی دانم کدامین گرگ مرا به
    شب زمستانی چمنزارت کشاند
    اما می دانم گلی که در زمستان بروید
    رنگ وبویی ندارد
    ای چشم هرزه گرد کورباش کورباش
    در ندیدنهای خود مجبور باش مجبور باش
    می دانم که خواهی رفت
    می دانم که فراموشم می کنی
    می دانم که فراموشت می کنم
    برای رفتنت تمام فانوسهای شعرم
    را روشن می کنم!…
    به پشت سر نگاه کن!….

  7. دختران کوچه پس کوچه های شهر من
    دختران شب همه شوق گشتن
    نیمه شب تنها !
    شما که زیبا نیستید
    کسی به میهمانی تان نمی برد
    شما که بی تقصیر کوتاه است
    حتا پایتان از دیگری
    لنگ لنگان
    به دنبال که میگردید ؟
    می ایم
    می ایم اما
    بی هیچ لبخندی .

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.