بیماری

آنتی بیوتیک‌هایم را چیده روی کاغذ
روبروی هر کدام ساعتی
شب‌ها گریه می‌کنم
نمی‌داند
تمام آن‌ها را یک جا
به وقت آمدنش
بالا می‌اندازم
به سلامتی‌اش
مریضم
چرک کرده‌ام
گریه می‌کنم
دیرخواهد فهمید
کمبودش را
در گلوبول‌های رنگ پریده‌ام

13 دیدگاه دربارهٔ «بیماری»

  1. یادم است یک بار نوشته بودم
    «یک بازی جالب یاد گرفته‌ام.
    قرص‌ها را با اسمارتیز قاطی می‌کنم
    و هر بار که لازم شد دو تا می‌خورم.
    اینطوری بعضی وقت‌ها سردردم خوب می‌شود؛
    گاهی خوب نمی‌شود؛
    بعضی اوقات هم بالا می‌آورم، روی تو ! »
    اما این بیماری نیست. ساعت ها نگاه کن. اما گریه نکن

  2. تو را می بینم
    نزدیک می آیم
    نزدیک تر آنقدری که پرز های تاروپودت را می بینم. نور دلنوازی از لابلای این تار و پود کهنه تو دیده می شود. اما باز هم مرا نمی شناسی.
    تقصیر من نیست.
    من نیستم که هر بار تو را اشتباه می گیرم.
    باز بر می گردم
    امروز دوباره کودک شده ام. چون سوار مینی بوس های قدیمی خط آذری شدم ماجرا های کودک شدنم را بعدا تعریف می کنم.

  3. وبلاگ زیبا و با ارزشی داری ساراخانم
    راستشو بخوای من شیفتهی قالب وبلاگت شدم
    میشه منو در درست کردن یه قالب خوب راهنمایی کنی ؟
    یه چیزی مثل مال خودت بکر !
    میشه؟
    .
    .
    .
    راستی با تبادل لینک موافق وبدی خوشحال میشم خبرم کنی
    .
    .
    .
    بهاری باشه سرای دلت خانمی

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.