بدها

در رستوران
ایستاده بود جلوی صندوق
چادر به سر، دست پسر بچه‌‌ی چاقی در دستش
آدامس می‌جوید با حرص
همان طوری مثل قدیم
من یک روسری سفید کوچک داشتم
بند کفشم مثل مدرسه باز بود
نگاهم کرد سر تا پا و خیره
زود شناختمش
مبصر کلاس سوم دبیرستان

دیدگاه ها . «بدها»

  1. آیا این آسمان آبی می ماند؟
    آیا لحظه ها انقدر مجال میدهند که خاطره هامان رو تنشان اتراق کنند اندکی؟
    آیا این فاصله ها یی که بین آدمیزاد هاست میشود روزی خالی از خطوط سیاه؟
    آیا این دست های گناهکارمان روزی میشود که پلی گردند برای مسافرانش پراز عاطفه؟!
    سر خیابان دلت روی یک تابلوی بزرگ بنویس : لطفا” وارد نشوید – حتی آهسته – بنویسید ورود ممنوع حتی برای عشق های اونجوری و اینجوری . !!!!
    حقش بود مثل همون روزی که زنگ آخر دم در مدرسه جلوی همه بچه ها زدی تو گوشش و بهش فهموندی که مبصر بودن بمعنی این نیست که هر کاری دلت خواست انجام بدی (اونم جلوی همه ی بچه ها)
    اونروزم یه سیلیه آبدار مچسبوندی تو صورتش تا خاطره ی خوش خودت و یادگاری تلخ اونو دوباره زنده کنی – ها چی میگی!
    سارا جان بازم مثل همیشه ( چی: سارا برنده میشه – نه!*) البته سارا تو احساس و قلم همیشه برنده ا س ولی می خواستم بگم بازم مثل همیشه عالی و جالب بود.
    کنون آتشی بر میخیزد از سر تا به پایم
    شعله ای که در آب دریا هم می آید پا به پایم
    نمیدونم چی بگم

  2. قانون که بدرستی تو این مملکت اجرا نمیشه
    همون قانونی که انگار مرده اصلا” وجود نداره – اون عدالتی که ازش دم
    میزنند محو شده گم شده تو غبار زیاده خواهیا و خودخواهیا و فریب کاریا
    ./ دوست دارم مسافری باشم بی هیچ کوله باری از این دنیای گنگ
    مسافر یک جزیره (دور تادور آب) من باشم و یک دل و یک خدا
    من باشمو تمام تنهاییهایم من باشمو لحظه های مقدس نیاز
    من باشم و منو منو منو منو ….. خدا و بس./
    قربان تو ………………/ دلتنگ/………………………………….

دیدگاه‌ها بسته شده‌اند.