تو چشمک میزنی
من لبخند میزنم
مینشینیم
خیلی خستهایم
بند ماسکت را باز میکنی
کمی گرهاش سفت است
ولی باز میشود
من هم برش میدارم
میگذارم روی میز
کنار مال تو
این جا خیلی دور است
یک قهوهخانه
آن سوی صداها
من شیر مرغ سفارش میدهم
تو
جان آدمیزاد
دیدگاه ها . «بیقرار»
دیدگاهها بسته شدهاند.
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم/ که در میانه ی خارا کنی ز دست رها…
و قهوهچی هیز/ که زل زده است به تو
با هیچکس خود را ندیدم
او میگفت
گاهی هم من .
اما صدای روزنامه ما را پیدا میکرد !
بی شک!
مثل همیشه در حد توقعی که باید از یک شاعر تمام عیار داشت دست کریزاد ..سال خوبی رو برات ارزو دارم
Salam,
I see you are getting “rend”-er and “rend”-er ;)
Nice touch at the end ;)
جان آدمیزاد ارزانتر شده … شاید …
سال خوبی داشته باشی …
کجاست آن استراحتگاه دور دست بی صدا؟
هنوز هست جایی که در خلوتش
جرعه ای فریاد نوشید؟؟
Kheili ghashang o ba ehsas minevisid. afarin
چون همیشه لیک فقط در مثل یافت شود نه در عمل.
سال نو مبارک
سلام، من به تازهگی اومدم اینجا! سعی کردم آرشیو رو بخونم ولی خیلی زیاد بود، نوشتههاتون واقعا ارزش خوندن رو داره، شما فوقالعاده هستین. راستی بدون اجازه هم بهتون لینک دادم. شاد و رها باشید
سلام.اشعرت خیلی دوست داشتنی بود به خصوص حوادث- این رو هم از ن بپذیر:
عشق یعنی راه رفتن تا سحر/
عشق یعنی گریه های بی ثمر/
عشق یعنی لحظه های بی کسی/
عشق یعنی دوری و دلواپسی/
عشق یعنی دوری از زیباترین/
غربت مطلق به روی این زمین/
عشق یعنی دستهای باز تو/
عشق یعنی با تو در پرواز تو/
عشق یعنی یک دل تنگ و غریب/
عشق یعنی دختری پاک و نجیب/
عشق یعنی چشمهای مست او/
نامه هایم در فشار دست او/
عشق یعنی شعرهای سوخته/
عشق یعنی شمع نا افروخته/
عشق یعنی تا ابد در راه او/
تا همیشه یک جهان گمراه او/
عشق یعنی دردهای بی شمار/
عشق یعنی عاشق و فصل بهار/
عشق یعنی خسته ام از بی کسی/
کی به داد این دل من می رسی؟/
عشق یعنی سین و آ همراه ناز/
عشق یعنی سوی کوی او نماز/
عشق یعنی نامه های بی جواب/
دیدن و بوئیدن او حین خواب/
عشق یعنی سادگی یعنی امیر/
او میاید زنده می مانی نمیر!/
باز هم بر هم لبخند خواهید زد
خدا خشنود خواهد شد
ستاره چشمک خواهد زد
و تو از نو
پا خواهی گرفت!!!
-سارا
در بند سوم نوشته ات
می اندیشم جای ضمیرهایت کمی تنها جابه جاست!-
آسمانی باشید!
سلام.فکر می کنم شما شاعری هستی که مدتها به دنبالش میگشتم
اگه به این وبلاگ جدید م که نوشتم بری و نظرت رو راجع به شعرام بگی منو مدیون خودت کردی
دوباره سلام ببخشید که برای بار سوم نظر میدم.بعد از خوندن شعر خاطره بارنی دچار یه مشکل عجیب شدم.اگه مشکلی نیست.حتما یه ایمیل بزنید تا با شما در میون بذارم.
سلام
تو آینتونو نگا کردم . و یه دنیا سئوال برام پیش اومد .
به نظر من خیلی موفقه این کار .
خیلی ازش ایده گرفتم . خیلی دوست دارم بیشتر بدونم .
البته موضوع کار من چیز دیگست .
اگه آینه دار عزیز که آینه ساز هم هستن ..
مجالی برا اذیت شدن از طرف یه آینه دوست دارن …. تا سر عیوان شما راهی نیست .
آینه رو باشید.
Rayanic
Salam….Man ham bayad Sara sedaat konam?!!!
Khastam az raah-e door behet salam konam va begam in 2 taa sher-e akhari row shayad chandin o chand baar khoondam o labkhand zadam….Delam baraa-ye “injoor” labkhand haam tang shodeh bood…taa 2-3 maah-e digeh mibinamet :-*
ماه دور!
هر چه می خواهی صدا کن !
جا به جا نیست سارا؟
کنار مال تو؟
کنار مال من!
ایرادم بی اساس بود
به بزرگیت ببخش
دوستی برایم تفسیرش کرد
آسمانی باشی!
با سلامی بیدلانه !
چگونه اید ؟!
دراین بهاردلپذیر !
اگر فرصتی شد :
“دریاب ضعیفان را ، در وقت توانا یی ”
می گوئی :
نه اینکه می خواهم مرا نبینی
آن روبرو منظره ای دارد
که این پشت اگر به آنطرف باشد
دیده نمی شود !
می گویم :
گل که پشت و رو ندارد !!!!
تو چشمک می زنی…من اشک می ریزم…من شیر مرغ سفارش می دهم…تو جان من…!!!هنگام و بناهنگام پایدار بمانی عزیز…/
سلام سارا جان !! واقعا قشنگ می نویسی من خوشحالم می کنی اگه تبادل لینک کنیم!!!
برایت قهوه ای سفارش می دهم
در پاگرد به انتظارت می نشینم!
قهوه سرد خواهد شد!
منتظر خواهم ماند!
خبری نیست
سبز خواهم شد!
چه چیزایی بذهن قشنگت میاد و چه انگشتهای مهربونی داری.
نمی دانم چی بگم!؟ در واقع چی دارم که بگم. تنها…زیبا بود .
قشنگ بود…….حتی می تونم بگم خیلی قشنگ بود…..آره فکر کنم بتونم بگم…..مخصوصا تیکه ی آخرش
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلودشان را پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نا مردمان با جان انسان میکنند
خانم محمدی عزیز درود. وب شما را در دفتر کار گردون هنگامی که آرش عزیز آن را نشان داد ، شناختم. توفیق یار شد که این بار در خزه کارتان را بخوانم و به این جا رهنمون شوم. بند آخر شعر بی قرار واقعا مرا بی قرار کرد. یک مجله ادبی داریم به نام فرخار که برای خانه ادبیات افغانستان منتشر می شود. می خواستم اگر افتخار دهید، به گونه ای با هم ارتباط داشته باشیم و از کارهای تان در بخش شعر ایران آن بهره بگیریم.
سلام! محیط دلنشینی برای پذیرایی درست کردی! خیلی دوست داشتنی … عاشق شدن دارد این نوشته های لطیف که نرمی اش براحتی بر مخمل دستانم حس می شود … و این آوای کامل کننده ی آسمانی …