طرح اولیهی رمان تمام شده، اگر برنامهریزیام با مشکلی روبهرو نشود، کار رودکی را که تحویل بدهم، یعنی اوایل زمستان، با شش ماه کار مداوم میتوانم تمامش کنم. بعد بازخوانی و ویراستاری.
هیچوقت برای کاری اینگونه نبودهام. قرارداد بسیار مهمی بستهام، نه با ناشر، با کسانی که برایم نوشتهاند. مستقیم باید به کسانی که از پروژهام حمایت کردهاند پاسخ بدهم.
بیشک اگر این فشار نبود، نوشتن این کار چندین سال دیگر هم طول میکشید.
روزهایی چنان اضطرابی دارم که قلبم میخواهد بایستد. این اضطراب به نوشتن این کار ربط دارد. ناگهان جملهای در ذهنم چنان پررنگ میشود و تکرار میشود که شبیه میز میشود. میز که از چوب است و نمیتوانی فرمش را با دستهایت عوض کنی. بعد یک نوع وحشت ایجاد میکند این چیز که نمیتوانی تکانش بدهی، تغییرش بدهی.
تمام شب قدم زدم. کتاب باز کردم، بستم. نوشتم. ترسیدم.
ساعت چهار صبح است. دنیا پشت این در است هنوز؟