بالهایم
هنگام رقص
رگ به رگ میشوند
میچرخم
با سرگیجه
ساقهای نازکم در هم پیچ میخورند
پیر میشوند
آیا پی دستی، سوزنی
خواهم گشت
که در کمرم بنشیند
قاب شوم
با چهارچوبی طلایی
خواب روم بر دیوار
با بالهای باز و بیحرکت
۸ دی ۸۷
. . .

. . .
شبیخون
هفت بار
میشویم
لیوانها و
بشقابها و
قابلمهها را
چقدر جان دارد این شب
۲۱ دی ۸۷
میگریست
مردی که میگریست
نیمهشب آمد
تمام مردان زمین در چشمهایش سر پایین انداخته بودند
میلرزیدند
دستم را گرفته بود
اجازه نمیداد
چراغ را روشن کنم
با آن هیکل غول
تنها گریه کرد
و پیش از سحر
شرمگین و سراسیمه رفت
۱۳ دی ۸۷
یک پرندهای هست

یک پرندهای هست که این روزها میآید
هرسال
وقتی هوا سرد میشود
نمیدانم اسمش چیست
همین
که در عکس هست

هدیه
کاغذ کادویی که دوست دارم
میخرم
با آن روبانهای سه رنگ
سپس
آن هدیهی همیشگی را
با دلنگرانیی تو
کادو میکنم
خطت را خوب بلدم
طوری رفتار میکنم
که واقعن
خیال کنم
این هدیهی توست
اما نمیدانم
چه مینویسی روی کارت
برای
روز تولدم
متروی تجریش
آخرهای شب
پنج کامیون مست
تلو تلو خوران
از کوچهی نحیف ما گذشتند
پنجره لرزید
گلدان چسبید به چهارچوب
ظرف غذای میناها
تعادلش را از دست داد
افتاد پایین
پنجره را باز کردم
مشتهایم را
گره نکردم
فریاد
نکشیدم
پیشانیام را تکیه دادم به سینهی ماه
کامیونها را نگاه کردم
چقدر خسته بودم
آخرهای شب
بیست و سه آذر هشتاد و هفت
لباس گرم بپوش

هوا سرد شده
انگشتها یخ میزنند
باید دستکش پشمی پوشید
پارسال همین موقع دی آمد و هوا سرد شد
ناباورانه گفتی
هیچ وقت این همه سرد نبوده
امسال هم خواهی گفت
همین روزها بود
گفنی خستهای
دربارهی شیرگاز و انواع خودکشیهای مطمئن حرف زدی
شاید وقتی دارم انار دانه میکنم
باز اینها را بگویی
شبیه زمستانی
سرد و بهوقت
شبیه خستگی
دیوانهکننده و همیشگی
شبیه خودکشی
اما نه مدلی مطمئن
آذر

زنی بود
در تمام کافهها
دونات تمشک سفارش میداد
نمیدانست
پاییز یعنی چه
عشق بیفرجام یعنی چه
زنی که
مدام عاشق میشد
و همیشه خیال میکرد
بار اول است
دونات تمشک سفارش دادهاست
بیست آبان هشتاد و هفت
نیلوفر کبود

زن ، زنده بود
و ایستاده بود
آن سوی جوی که در عکس بود
و دست دراز کرده بود
که نیلوفر کبود را بدهد
به مرد
که این سوی جوی
در عکس ایستاده بود
زن ، فکرش را نکرده بود
که عکس ،قدیمی است
و مرد تکه تکه شد
فرو ریخت
در جدول کنار خیابان
نیلوفر کبود
بر آب بود
حافظ موسوی
