دستانت را گرفتند
و دهانت را خرد کردند
به همین سادگی تمام شدی
از من نخواه که در مرگ تو غزل بنویسم
کلماتم را بشویم
آنطور که خون لبهایت را شستند
و خون لبهایت بند نمیآمد
تو را شهید نمیخوانم
تو کشتهی تاریکی هستی
کشتهی تاریکی
این شعر نیست
چشمان کوچک توست
که در تاریکی ترسیده است
در تنهایی
گریه کرده
اعتراف کرده است.
…
ادامه 
شعر بسیار زیبا و غمگینی از الیاس علوی
تکهی آخر دیوانه کنندهاش را حتمن نگاه کنید.
حق نداشتیم در خیابان بدویم
اشکآور خوب است
مثل سوت مسابقهی دو
میدوی
چشمها میسوزد
بار اول میترسی
ـ مثل باتوم و کابل ـ
بارهای بعد سیگار در میآوری
دود میکنی
همسایهها از پنجره خبر میدهند: آمدند
باز میدوی
چه هوایی دارد دویدن
میان چنارهای ولیعصر
ـ از گشت ارشاد خبری نیست ـ
میان کتابفروشیهای انقلاب
ـ چقدر این جا کتاب ممنوعه پیدا کردیم ـ
میدویم
جای همه خالی
دوستان تبعیدی
برادرهای بزرگتر که برای یک اعلامیه زندگیتان را دادید
یا در جبهه
یا پشت دیوارهای اوین
از ما جدا شدید
میدویم
جایتان سبز
مشعل المپ دست ماست
زندهباد دویدن
با چشمهای اشکآلود
به سمت آزادی
۲۷ تیر ۸۸
سه قطره خون
«دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شدهام و هفته دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میکردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت… ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آن قدر آرزو میکردم، چیزی که آن قدر انتظارش را داشتم…! اما چه فایده ـ از دیروز تا حالا هرچه فکر میکنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا که دقت میکنم مابین خطهای درهم و برهمی که روی کاغذ کشیدهام تنها چیزی که خوانده میشود اینست:
«  سه قطره خون »
.
.
.
صادق هدایت
مرگ
مرگ
مرد ناشناسی است
که وسط جلسهی سهشنبهها
بیمقدمه بلند شد
کت سیاهش را پوشید و رفت
چگونه میشد شماره تلفن او را پیدا کرد
۲۵ اردیبهشت ۸۸
Add me as a friend
برای چک کردن ایمیلهایم
هر روز
شماره تلفن تو را تایپ میکنم
من پسوردهایم را عوض نکردهام
هنوز
شماره تلفن تو
با من حرف میزند
بی آن که جایی
صدا کند
زنگ بزند
۸ اردیبهشت ۸۸
احتمال امروز
شروع آخر امروز است
هوا نیمه ابری
آفتاب دزدکی
مورچههایی که آرام بعدازظهر را تا غروب طی میکنند
چه دلی دارند
شروع آخر امروز است
سلام بینندگان عزیز
شما صدای ما را نمیشنوید
شکارها خوابند
پاورچین شکارچیها نزدیک
کدئینی برای خطر میگرن و آخرین زنگ تلفن
اگر چه
نیمه شب
هر جا پناه بگیری
در موبایلت به صلیب کشیده میشوی
شروع احتمال است
کشوی قرصها نیمه باز
مثل دهان بیماری بر تخت
مرده بر تخت
زنده بر تخت
از تخت پایین بیایید
وقت شما تمام شدهاست
راستی
چرا سیگار نمیکشید شما
این همه که می نویسید؟
چه چشمهای خوبی
پر و بالت سیاه و قشنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
بالای صلیب هوا چطور است؟
نیمه ابری؟
همرا با کمی غبار؟
در گوگل ارت صلیبها هم پیدا هستند؟
آفتاب رفته
از این صلیب به آن صلیب
فاصله است
آفتاب رفته
چشمهایت را ببند
با ما همکاری کن
طبلها میکوبند
احتمال افتاده روی اتفاق
تصویر داریم
صدا نه
اول اردیبهشت ۸۸
از یاد
باید برگردم
زیر بالشی شاید
ته جیب پیراهنی
باید خوب بگردم
پشت آینه
زیر فرش
لابه لای حولهها شاید
چیزی جا گذاشتهام
دو ـ سه خط شعر
دو ـ سه تار مو
خیال یک بوسه
لای کتابی حتا
چه میدانم
باید گشت
پشت سر چیزی مانده
این همه که زنده ماندهام
مثل عطری که از رو نمیرود
از تن
از تو
از یاد
کی
کی بیشتر منو نوازش میکنه
این دستای سفید
یا اون دستای سیاه
کی بیشتر تو دلم میمونه
این مرد چشم و ابرو مشکی
یا اون مرد سبزه
توی بار آدما همو نگاه میکنن
۲۰ فروردین ۸۸
جین هیرشفیلد

وقتی بیست ساله بودم و بیرون از پرینستون در یک خانه زراعتی زندهگی میکردم، یک روز مشغول شنیدن یک آلبوم موسیقی بهنام «یک نوع آبی» از «مایلز دیویس» بودم. با آن بهطرز عمیقی احساس نزدیکی میکردم و تنها کاری که میکردم فقط گوش دادن بود. در آن لحظه جز همان موسیقی چیز دیگری را حس نمیکردم. خب، جایی آلبوم تمام شد و سوزن شروع بهکلیک، کلیک، کلیک کردنهای کوچک کرد. (صدایی که من فکر میکنم روزی بهزودیی زود ناشناخته خواهد شد، چرا که هر روز افراد کمتر و کمتری بهگرامافون وینیل گوش میدهند.) شب بود و در نیوجرسی باران میبارید. چون هیچ «منی» حاضر نبود، و «مایلز دیویس» هم در صدایاش تمام شده بود، شنیدن موسیقی با شب و باران و بیکرانهگی پیوند خورده بود. و باران و تاریکیی بینهایت بودند و این همان چیزی بود که من بودم. بیاختیار زدم زیر گریه. دوستام بهطرف من دوید: ـ مشکلی هست؟ گفتم: ـ مشکلی نیست. و چیزی هم نبود. برای آن احساس بزرگی که در آن غرق شده بودم، اشک میریختم. این اتفاق شبیه درک حقیقت وجود بود.
قسمتی از مصاحبه با جین هیرشفیلد، ذن و هنر شعر، ترجمه فرانک احمدی، خانه شاعران جهان
خیلی ممنون آقا
یک آینهی ایتالیایی
۸۰۰ چوب
یک آباژور فرانسوی
۴۰۰ چوب
یک دست گیلاس چک
۵۰۰ چوب
یک جفت شمعدان نقرهی ایرانی
۹۰۰ چوب
حالم خوش است
فروشندهها را سرگرم میکنم
۸ فروردین ۸۸
