شکار آهو

زمین آیا گرد است ؟
و می‌چرخد کسی؟
دوستی یعنی چه؟
ایستاده‌ای آن جا و من این جا ؟
تنها
تن ها
ت ن ه ا
می‌چرخد و انسان‌ها آدم هستند خوب!
اشتباه ممکن
آدم محتمل
بهتر است از ممکن‌های دوست داشتی حرف بزنیم تا محتمل‌های بی‌مزه مثل دشمنی که هست
جهان دیگری کجاست؟
می‌توانی؟
پیامد رنج دادن دیگری می‌چرخد تا بخورد مغز سرت؟ ممکن است !
من آن جا بودم و او آن جا…
ما نبودیم و مهم نبود
ما همیشه آن جای دیگر بودیم
تو از آن روز که در بند او بودی آزااد شدی
می بخور با همه کس
یار بیگانه شو
یار بیگانه شو
ناز بنیاد کن
شهره‌ی شهر شو
می‌خوام برم کوه
می‌خوام برم کوه
شکار آهو
× دسته‌ی جدید: دست منه بر دهنم
برای هر کسی همچین دسته‌ای ممکن است پیش بیاید، سرزنشم نکنید.

ایستاده‌ با مشت یا ایستاده‌ی تنها

volonté.jpg
بچه‌ها چه خواهند گفت از ما، متولدین هفتاد و هشتاد ؟
شعر دارند؟
داستان‌های شهرشان را می‌دانند؟
نوروزتان پیروز
در آستانه‌ی سال نو، به تصویر، به تاریخ و ادبیاتی که می‌ماند فکر می‌کنم.
چه توفانی‌ست!
چطور سال‌های شصت تمام شد! هفتاد هم و هشتاد در ادامه آمده !
کجا رفتند قصه‌ها و شعرهایی که از حفظ بودیم!
چه شعرها و داستان‌هایی در انتظار ما هستند؟
نمی‌دانم!
ما تنها در مه فرو می‌رویم و این با تمام بیم‌ها و امیدهایش زیباست.
پیروز باشید
سارا محمدی اردهالی

رنگی می‌شوید

voisin871125.jpg
این روزها همه گرفتارند، برخی در حال شستن برخی رنگ کردن.
خلاصه مراقب باشید.
× آقای مصطفی پورنجاتی درباره‌ی “روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود” متنی در فرهنگ آشتی نوشته‌اند.
عنوان این کار همین است: “رنگی می‌شوید”
از مهربانی و دقت ایشان بسیار سپاس گزارم.
× عکس را از پنجره گرفتم.

کردان، درخت مو

LaRaisin871208e.jpg
رو ترش کردی
مگر دی باده‌ات گیرا نبود؟
ساقیت بیگانه بود و آن شه زیبا نبود؟

در دل مردان شیرین
جمله تلخی‌های عشق
جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
این شراب و نقل و حلوا هم خیال احولی‌ست
اندر آن دریای بی‌پایان، بجز دریا نبود
یک زمان گرمی بکاری
یک زمان سردی در آن
جز به فرمان حق این گرما و این سرما نبود
هین خمش کن
در خموشی نعره می‌زن روح وار
تو که دیدی زین خموشان کو به جان گویا نبود؟
مولانا جلال الدین محمد بلخی

اتفاقی

آدم‌ها گاهی از بلندی می‌افتند و گاهی به سادگی می‌میرند وقتی پایشان لیز می‌خورد.
بله ممکن است.
رنگ‌ها ولی مثلن بنفش و سبز وحشتناکند با هم مثل دو آدم که گاهی اگر درست سر بزنگاه با هم باشند می‌شوند وحشتناک.
قرار نیست بی‌قراری سرقرار باشد یا همه چیز پنج عصر.
به برگ نگاه می‌کنی و پاییز، که نارنجی اتقاق می‌افتد.
کلیدها هم البته مهمند و اینکه کلید کجا را به کی و چه وقت داده‌اند.
مهم اما مهم نیست.
دنبال دی‌ان‌آ بگرد و هورمون‌ها و ضدافسردگی‌ها ولی اتفاق آن جا که بخواهد می‌خوابد.
بچه‌های نامشروع همیشه بهترین بچه‌های طبیعت هستند محکم و پررنگ و هنر اتفاق می‌افتد.
از او پرسیدم چرا گفت می‌افتد و می‌اندازد.
دیدی دو تن روی زمین و سایه‌ها که …
می‌خوابم دیگر
پس اتفاق هر جا باشد می‌افتد و دیگر نگران نیستم.
ولی تو می‌دانی خیالم راحت نیست خیالم دیوانه‌ی اتقاق است که میان مرگ و زندگی تلو تلو می‌خورد و
… می‌افتد.

درباره‌ی روباه سفید

دوستان مهربان
خودم هم جز پاساژ فروزنده روبروی دانشگاه تهران
کتاب فروشی خانه شاعران نمی‌دانم کجا می‌شود کتاب را پیدا کرد.
بگذارید با ناشر صحبت کنم.
توضیح ناشر:
متقاضیان کتاب بهتر است از کتابفروشی مورد نظر خود بخواهند که
برای آنها کتاب را از یکی از مراکز پخش زیر تهیه کند:
مراکز پخش این کتاب: ققنوس – پیام امروز – سرزمین – ماد – شولا – آدوین – کلبه ی کتاب
به همه ی این مراکز پخش کتاب داده شده است.

افسانه‌ی هفت برادر و هفت خواهر

صبح علی‌الطلوع پیش از هزاره‌ی چندم
از غارهایمان بیرون زدیم
و راه افتادیم
ما هفت برادر بودیم.
و هفت خواهر
در هفت آبادی
پشت هفت کوه
که هفت دیو نگهبان داشت
در سپیده‌دمی اخرایی
منتظرمان بودند
ما هفت برادر بودیم
و باید تا صبح روز بعد
از هفت چشمه
در هفت گوشه‌ی دنیا
هفت مشت آب به صورت‌مان می‌زدیم
و هفت شاخه سوسن کمیاب
برای دخترها می‌چیدیم
آبادی‌ای در کار نبود
و استخوان‌های اسب‌ها و قاطرها
کنار سنگ‌های رودخانه‌های خشک
سوسو می‌زد
و ما باید کوله‌هامان را
خودمان به دوش می‌کشیدیم
از کنار جسدها
و از روی پل‌های شکسته
با احتیاط عبور می‌کردیم
عبور کردیم
و اکنون صبح است
صبح علی‌الطلوع هزاره‌ی چندم
و ما که هفت برادر هستیم
در هفت گوشه‌ی دنیا سرگردانیم:
بعضی از ما سوسن کمیاب را چیده‌ایم
اما دختری را که در انتظارمان باید باشد
پیدا نمی‌کنیم
و بعضی‌هامان هم
دختر موعودمان را پیدا کرده‌ایم*
(زیرنویس خوانده شود)
اما هنوز سوسن کمیاب را نچیده‌ایم
تا بتوانیم به خواستگاری‌شان برویم!
*زیرنویس:
یکی‌شان کارمند شرکتی‌ست در محله‌ی منهتن
یکی دیگر، در شانگهای، مدیر فروش یک کارخانه‌ی اسباب‌بازی‌ست
یکی‌شان به عنوان سرباز ناتو در افغانستان می‌جنگد
یکی دیگر، در بالیوود ستاره‌ی سینما شده‌است.
شهریور ۸۷
حافظ موسوی
ارمغان فرهنگی شماره ۲و۳