یک روزهایی خوبه آدم زیر خرواری از کار له بشه و فرصت نکنه زبان باز کنه و چرند بگه. از این نظر امروز روز باشکوهِ کارکنوزِرنزنِ درستی بود.
زمان خوشدلی
داشتم باغچه را آب میدادم. در ذهنم میگذشت که چه کشکی! از خوردن امساک میکنند و ادب ندارند. چه زشت است که پیران از جوانان پذیرایی کنند. و به صدای بلند فریاد بزنی و آیات را چون ناسزا برای جمعی ساکت و محترم بخوانی. چه جمع صبوری.
پیرمرد عصازنان آمد. با سر سلامی خاموش کرد. نشست روی صندلی و چانهاش را به عصایش تکیه داد. سری شلنگ را چرخاندم تا آب پخش شود. رنگینکمان کوچکی درست شد. به پیرمرد لبخند زدم. دلم میخواست خوشحالش کنم. پرسید امینالدوله را آب دادی. گفتم بله. گفت بهار باید آب زیاد بخورد. گفتم بله، حواسم هست.
سرش را گذاشت روی عصایش. همانطور که سرش پایین بود پرسید آن شعر مال کی بود. گفتم حافظ. گفت خیلی قشنگ بود. سرش را آورد بالا. به روبهرو نگاه کرد. گفت شعر خوبی بود. به آسمان نگاه کرد. باز گفت خیلی شعر قشنگی بود. گفت میخوانیاش. گفتم بله. صبر کنید. شیر را بستم. شلنگ را جمع کردم. کیفم آویزان بود به تنهی افرا. شعر را از بر نبودم. گوشیام را در آوردم.
میدانستم کدام قسمت غزل را میخواهد:
خوش آمد گل وزآن خوشتر نباشد
که در دستت بجز ساغر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و دریاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و مِی خور در گلستان
که گل تا هفتهی دیگر نباشد
رمان
اگر آمدهای در این مورد بخوانی، بله. مینویسم. طول کشیده اما متوقف نشده است. ممنونم از پیگیریها. ممنونم از پیامهای اندک مهربان.
و وارد سال هزار و چهارصد و سه شده. مینویسمش، قول.
روز سیزدهم
کنترل جهان، جامعه، آدمها و هر چه بیمعنیست. جهان که روشن است در دست ما نمیچرخد، اما گاهی آدمیان دچار توهم میشوند که میتوانند کسی را همراه فکر و حس خود کنند. اینکه فکر کنی تشخیصت برای دیگری بهتر است، از اساس فکر عجیبیست در این دنیای نامتناهی.
موجودی به این دنیا آمده و دارد زندگیاش را میکند و تو میروی به او میگویی بگذار به تو بگویم زندگی چه معنا دارد.
درست است که آدم میتواند بگوید و بشنود و بپرسد، البته. اما این نا راحتی که دلیلش این است که اطرافیانت مثل تو نمیبینند و نمیفهمند، بیش از هر چیز خندهدار است.
و چه آرامشی دارد وقتی دست از این کنترلگری میکشی. این جملهای که همین الان خواندی چندان ساده نیست. کسی عمیقا دست از این کار نمیکشد. اما حتی تمرینش هم شیرین است.
پسر جوانی روی پل ایستاده. هر از گاهی در دفترچهاش چیزی یادداشت میکند. زنی با جدیت پیادهروی میکند. چند جوان دارند علف دود میکنند. زنهای سالخوردهای دور میز شطرنج نشستهاند. پرتقال پوست میکنند. سبزهشان را گذاشتند وسط صفحهی شطرنج. دختری از من میپرسد از کجا قهوه گرفتی. کنار خانوادهای که میان وسایل ورزشی نشستهاند میایستم. کنار رودخانه. حبیب را میبینم. سلام میکنم. میگویم خوب خوب. به تاکیدم نگاه میکنم. او هم نگاه میکند. میگوید پیش ما بیا. پسری به مادرش میگوید راحت باش راحت باش مامان. زن شالش را میگذارد توی کیفش و به موهایش دست میکشد. شبیه بیتاست زن. پیرمردی به من لبخند میزند. لبخند میزنم به او. رودخانه را میروم بالا. غروب میشود. برمیگردم. مردی در تاریکی آخر شب سبزهاش را از روی پل میاندازد توی رودخانه. تمام میشود روز.
بیست و نه اسفند
هوا محزون و بارانیست. کمی میبارد. ساکت میشود. دوباره کمی دیگر میبارد. مثل دلشکستهای در فکر و خیال. یادش میافتد. اشک میریزد. خیره میشود به اکنون. ساکت میشود.
آسمان کیپ است. باز نخواهد شد. پیرمرد عصا زنان از ته کوچه دارد میآید. آقا کُپلیای که دیگر پیر شده و کپل نیست. اما اسمش همیشه آقا کپلی خواهد بود. یک سبد سبزه خریده.
مدتها بود چای ارل گری نخورده بودم. نازلی حرفش را زد. هوس کردم. عطرش را دوست دارم. دیروز تا آخر جانم کار کردم. شب انگار میرفتم در گورم بخوابم، خوشنود و سربلند. روی قبرم میشد نوشت این زن تمام شد. ناگهان.
زمان
همیشه روز اول مدرسه رفتن را به یاد میآورم. دنیای بیرون برایم این طور شروع شده. من پیش از آن با پاهای خودم از خانه بیرون نیامده بودم. بعد دیگر میتوانستم با یک دو تومانی در مشت تا دکان حسن آقا بروم و کیهان بچهها بگیرم. زمان جنگ. در کوچه همه چیز برای آن دخترک جالب بود. نان خشکی، لحاف دوزی، دو پیرمرد نشسته روی دو سکوی دو سوی مچد خرقانی. مچد بود خرقانی، نه مسجد. بدون خشونت و صمیمی و مچد.
حالا تمام فیلم با سرعت گذشته و این منم اینجا. دبستان و دبیرستان و دانشگاه و خانهها و کوچهها و خیابانها و حتی کلانتریها.
انسان چه دیوانه است. وقتی زمان میگذرد، تازه چیزها را میبینی.
کارگاه هستی
چه قراری بوده که چیزها درست و منطقی و منصفانه باشند؟ هیچ قراری. نالیدن از بیبنیاد بودن روزگار و بیمهری انسانها چه معنایی دارد؟ گمانم دل را خنک میکند. نمیدانم. سوسکها و کرمها و آدمهای بدخواه و متعصب و نفهم همواره هستند و گویا خواهند بود. سوسکها و کرمها برای محیط زیست بسیار ارزشمند هستند. شاید وجود آدمهای نفهم کمک میکند که متوجه نفهمی خودت شوی. و اینکه در این کارگاه هستی دقیق و روشن به چشم ببینی نفهمی چه اندازه زشت و کریه است برای انسان.
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی / تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
موسیقی متن
متن خوب ساکتترش کرده. چه جادویی. نشسته است و کلمات را میخواند و جهان دانهی گندم شده در دستش.
میتواند مشت را باز کند، میتواند بسته نگهش دارد. بیرون است. بیرون. دور. کافی. جملاتی که قدیم شنیده است و معنایش را نفهمیده برمیگردند و به افسون نگاهش میکنند. زندگیست که کلمات را معنی میکند، نه زبان. میدانست فعل کاری را به فاعل نسبت داده است، اما کار چه بود؟ فاعل چطور آن کار را کرده بود؟
نور از میان شاخ و برگ درختان چنار راهش را میرود.
…
از من به تو به جای گلِ گور
به جای دود کندر و عود ـ
تویی که چنان سخت زیستی و
خواری شکوهمندت را
تا پایان حفظ کردی.
.
.
.
آنا آخماتوا برای بولگاکوف، ترجمهی آبتین گلکار
بوی گلزار منسوخ کند گلاب عطار
دو تا گلدان بابونه، یک گلدان شمعدانی سرخابی و یک گلدان گندمی و یک کیلومتر راه. پیاده برمیگردم. گندمی مرا یاد مادربزرگ میاندازد. حیاطش پر از گندمی بود. ابر است. کوه دیده نمیشود. خاک شمشیری را عوض کردم بلکه حالش بهتر شود. هنوز تغییری نکرده. وقتی سرد شد، شمعدانیها را نیاوردم تو و چند غنچه از دست رفت. هوا که میرود زیر صفر دیگر نمیتوانند سرما را تحمل کنند. باید حواسم باشد. گلهای سرخابی شمعدانی کنار گلهای بابونه معرکهاند.