نبودن در دو جا

روی میز جدید مکعب‌هایی چوبی‌ست که هر روز صبح مرتب‌شان می‌کنم. هفتم، هشتم، نهم. شنبه، یکشنبه، دوشنبه. هوا رو به سردی‌ست. ذهنم می‌رود به سکونی که میز دیگر آنجا دچارش شده. باید طبیعی باشد که همه چیز رها شده باشد آنجا. اما به نظرم عجیب می‌آید. مثل عقربه‌هایی که سال‌ها چرخیده‌اند و حالا در ساعتی ایستاده‌اند. سکوت اینجا و سکون آنجا.

تمام حواسم به دندانه‌هایی‌ست که آرام در هم می‌چرخند. نزدیک به چهل سالگی هم تجربه‌اش کرده بودم. پس این بار بهتر این کار را انجام خواهم داد.

.

اندر آن ساعت که بر پشتِ صبا بندند زین / با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است

موزون

دم غروب پدری با دختر و پسرک چهار پنج ساله‌اش آمدند. من راه را دویده بودم که به غروب برسم. غروب را نگاه کنم. یک پلکان بلند چوبی بود و چند پاگرد تا لب ساحل. از کنار من رد شدند. سرم را میان دست‌هایم گرفته بودم. برگشتم نگاهشان کردم. پابرهنه بودند. پدر با شلوارک، دو بچه مایو. جان بچه‌ها روشنایی داشت. سرم بدون دستانم برگشت به غروب. از پله‌ها پایین رفتند. داشت تاریک می‌شد. پدر بدون حرفی به دریا زد. دریا موج داشت. بچه‌ها هم بدون حرف دنبالش رفتند. پدر برنمی‌گشت نگاهشان کند. بچه‌ها آب می‌خوردند. زمین می‌خوردند. بلند می‌شدند. موج پرتشان می‌کرد.

تاریک‌تر شد. ایستاده بودم. فکر کردم گوشی همراهم نیست. در تاریکی ممکن است راه را گم کنم. پدر از آب بیرون آمد. دو کودک هم مثل دو جوجه اردک دنبالش آمدند. از پله‌ها بالا آمدند. سرد بود. حوله نداشتند. دندان‌های شیری‌شان به هم می‌خورد. نمی‌گفتند سرد است. آمدند. رد شدند. رفتند.

گذشتن

این فعل گذشتن را دوست دارم. می‌گذرد. روزهای سخت می‌گذرد. این گیجی و آشفتگی می‌گذرد. مگر همیشه همین نبوده؟ گذشته. سخت بوده؟ گذشته. هر چه بوده آمده و سنگینی کرده و سرانجام گذشته. چیزهایی یاد گرفته‌ای و در دفترچه‌ات یادداشت کرده‌ای. با اشک یا با خنده. گذشته.

تمام این روزها با خودم حرف زدم. گفتم می‌توانم. می‌شود. خوب است. از این فشار نباید فرار کنی. باید همین جا بایستی محکم. قصه‌ی بیرون همیشه با قصه‌ی درون فرق دارد. پرده‌های بسیاری کشیده شده. کسی از پشت پرده خبر ندارد. اما سالیان بسیار به آدم این شناخت را داده که باید محکم بایستی. دلیل؟ دلیلش را شاید سازندگان جهان و انسان بدانند. که من بی‌خبرم از چگونگی‌شان. اما درون انسان جملاتی وردگونه شنیده می‌شود. جملاتی که از آن خودت است.

زرنگی

اگر طنزی داشته باشم و وقتی بخواهم تیغ از نیام بکشم، آن کس که بی‌دولت شود و بی‌چاره میان کلمات تند و تیز من کسی‌ست که خیال می‌کند زرنگ است.

زرنگ خیال می‌کند، خودش تنهایی فهمیده که راه میان‌بری هم هست، این کندذهنی‌اش غم‌انگیز است. مردمان راه‌های کوتاه‌تر و کم‌هزینه‌تر را می‌شناسند، اما ای زرنگ! مردمانِ بسیاری بخت این را هم داشته‌اند که در تجربه‌ و حادثاتِ زندگی یا با فهم خودشان متوجه شوند زرنگی نفهمیدن قوانین است و اعتباری ندارد (و تو این بخت و فهم و دقت را نداشتی!). زرنگی هیچ اعتباری ندارد برای عمر دراز آدمی، برای کسی که آمده دقایق و لحظات طولانی زندگی را پشت سر بگذرد. در چشم بر هم زدنی.

این‌طور نیست که فکر کنم همه متوجه می‌شوند و درک می‌کنند که زرنگی آدم را به جایی نمی‌رساند. بعضی اصلاً وارد این موضوع نمی‌شوند چرا که شخصیت دارند. اینجاست که من همیشه با خودم می‌گویم آدم باشخصیت بداند و نداند بسیاری از کارها را انجام نمی‌دهد.

از این نظر همواره برای من بسیار درس‌آموز بوده که برای فهم نکات ظریف می‌توانم فقط به کارنامه‌ی انسان‌های باشخصیت بادقت نگاه کنم.

چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گَنج

که «یک جُو نَیَرزد سرایِ سِپَنْج»

همان مرحله‌ست این بیابان دور

در داستان سیاوش گیر افتادم و مدام برمی‌گردم و دوباره می‌خوانمش و نمی‌توانم پیش‌تر بروم. ایرادی درش نیست.

اما خوبی مرداد این بود که با ساقی‌نامه شروع شد و چه گرما و مستی ویژه‌ای بخشید به خیابان‌ بلند و تاریک ساریان.

همان مَنزلَ اسْت این جهانِ خَّراب

که دیده‌ست ایوانِ اَفراسیاب

کجا رایِ پیرانِ لشکرکشش؟

کجا شیده آن تُرکِ خَنجَرکشش؟

نه تنها شد ایوان و قصرش به باد

که کس دَخمه نیزش ندارد به یاد

همان مرحله‌ست این بیابان دور

که گُم شد در او لشکرِ سَلْم و تور

بده ساقی آن مِی که عکسش ز جام

به کیخسرو و جَم فرستد پیام

چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گَنج

که «یک جُو نَیَرزد سرایِ سِپَنْج»

همه نو شمرد این سرای کهن

داستان می‌رسد به اشتباه بزرگ افراسیاب و اینکه نمی‌فهمد گرسیوز دروغ‌زن است و دارد با کینه‌توزی او را فریب می‌دهد و سیاوش پاک‌سرشت را پیش او بددل و دشمن نشان می‌دهد. اینجا نه.

سیاوش را می‌کشد افراسیاب.

می‌خواهد فرزند سیاوش را هم در دل فرنگیس بکشد و یعنی دخترش فرنگیس را. اینجا پیران پادرمیانی می‌کند. اینجا هم نه.

افراسیاب از خون پسر سیاوش، نوه‌ی خودش و خونخواه آینده‌اش می‌گذرد و پیش خودش می‌گوید او را میان شبانان می‌فرستم تا شاهی فراموشش شود.

اینجا را می‌خواهم بگویم. که ویژه دوست‌اش دارم که فردوسی نادانی افراسیاب را این طور نشان می‌دهد:

«همه نو شمرد این سرای کهن»

چه سازی که چاره به دست تو نیست؟

بله افراسیاب خیال می‌کند می‌شود سر بخت کسی را زیر آب کرد با فرستادنش میان چوپانان.

همه نو شمرد این سرای کهن را خیلی دوست دارم. حالا سوای اینکه در ذهن فردوسی قوانین این سرای کهن چیست این را می‌گویم.

این سرای کهن قوانینی دارد. فریب‌کاری و نادرستی ممکن است در کوتاه مدت خیال پیروزی را در سری بیاندازد،‌ اما نه!

این طور نیست و نمی‌شود پنهان شد جایی و خیال کرد فریبش دادم و نفهمید و ساده است و زرنگی کردم و بردم و هزارها خیال خام.

همه نو شمرد این سرای کهن.

شبی قیرگون ماه پنهان شده

به خواب اندرون مرغ و دام و دده

چنان دید سالار پیران به خواب

که شمعی برافروختی ز آفتاب

واقعاً ماه تیر هم تمام شد؟

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

آنقدر گیج بودم که گفتم ننویسم تا تمام شود این سفر. سفر تمام نمی‌شود. باران‌ها آمد. آفتاب‌ها شد. شبان و روزان. مردان و زنان. دیدن و شنیدن. سفر تمام نشد. نمی‌دانم چه می‌کنم. روزی ده کیلومتر و بیشتر. راه می‌روم. نگاه می‌کنم. می‌روم. می‌آیم. به این مرد دربان سلام می‌کنم. چتر امانت می‌گیرم. هر جا می‌روم مراقبم چترش را جا نگذارم. آخر شب به نگهبان شب‌ به‌خیر می‌گویم. جایم را چندین بار عوض کردم. باز کشیدن چرخ‌های چمدان از خیابان‌ها. رفتن به پذیرش‌ها. پرسش‌های معمول. این آن. چند چون. عوض کردن پرواز. حرف زدن. ساکت شدن. نگاه کردن. حساب کردن. چانه زدن.

این تونل مخفی بوده؟ بله. الان دویست مترش بیشتر باز نیست. در تاریکی پیش می‌روم. همیشه همین بوده. بوی کپک می‌آید، برمی‌گردم. بوی کپک مسیر را عوض می‌کند. همیشه همین بوده. بوها، صداها. دروغ‌ها. فریب‌ها. حواس انسانی. شاخک‌ها.

می‌خندم. زیر چتر بلند می‌خندم و باران دارد شلاق می‌زند بر سنگ‌فرش.

حالا یه چیزی می‌شه دیگه، چیکارش کنم.

مستی به چشمِ شاهدِ دلبندِ ما خوش است / زآن رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

نزدیکی و دوری

خیز و در کاسه‌ی زر آبِ طربناک انداز / پیشتر زان که شود کاسه‌ی سر خاک‌انداز

حافظ

بحث بر سر شعر معاصر زبان فارسی بسیار است. پرسش‌های بسیار در ذهنم است که این شعری که روزانه نوشته می‌شود چه نسبتی با شعر کهن زبان فارسی دارد. این شعر ادامه‌ی شعر زبان فارسی‌ست یا ادامه‌ی شعر ترجمه شده‌ی صد و پنجاه سال اخیر. آیا این شعر در پیوند است با شعر رودکی و سعدی و حافظ و خیام و فردوسی؟ گمان نمی‌کنم بشود پاسخ مثبت به این پرسش داد. آیا اساساً دیگر چنین پیوندی غیرممکن است؟ مانند فلسفه‌ی یونان؟ اما تئاتر انگلیس آیا به شکلی ادامه‌ی نمایشنامه‌نویسان قدیمش نیست؟ با قدمت بسیار کمتر البته.

در این رابطه من از بحث‌ها و صحبت‌های آقای آریاسپ دادبه،‌ دیباچه‌ای بر تاریخ هنر و فرهنگ ایران،‌ بسیار استفاده کردم. سپاس‌گزارم از ایشان. امیدوارم دیگرانی هم به این موضوع و پرسش‌هایش که چگونه تداوم فرهنگی هنری سالیان این سرزمین در هم شکست فکر کنند. چگونه دیگر پیاله‌های قدیمی در پیاله‌های جدید سرریز نشدند. این پرسش را می‌توان بسیار دقیق‌تر کرد.

دیباچه‌ای بر تاریخ هنر و فرهنگ ایران،‌ آریاسپ دادبه،‌ فصل‌نامه‌ی حرفه: هنرمند

نمی‌دانم. اگر روزگاری وقتی بیایم از پس این دو کاری که اکنون دستم است،‌ دوست دارم بنشینم و در این مورد تحقیق کنم که چه شد و چه بر سر این شعر سالیان آمد. حرف نیما یوشیج چه بود و بی‌شاگردی او چه آسیب‌هایی زد به این دوره و چگونه کسی کار او را پی نگرفت و یک وضعیت نا ( … نمی‌دانم چه صفتی اینجا بگذارم تا روشن‌تر کند حرفم را) شروع به رشد کرد. شعر ترجمه شده چه تاثیری داشت و ده‌ها متغیر دیگر. طبعاً دیگران در این مورد نظر دارند. حرف بسیار است و اینجا نمی‌خواهم وارد موضوعی شوم که باید با دقت و احتیاط در موردش نوشت.

بگذریم.

مصاحبه‌‌ی پاریس ریویو با خانم الیزابت بِشاپ را دیدم. مصاحبه را هنوز نخواندم. اما همان یک جمله‌ی تیتر برای من جالب بود، جمله‌ای‌ست که دوستان نزدیکم از من بسیار شنیده‌اند. همواره به نوعی معذب بوده‌ام در رابطه با این عنوانِ شاعر. نمی‌دانم مشکل الیزابت چیست، و او چه شکلی از شرمسار بودن را تجربه کرده،‌ شاید باید بروم بخوانم و نکته‌ای برایم روشن شود.

این وضعیتِ من البته ربط مستقیمی به موضوعی که در موردش نوشتم ندارد، این یک حس و جدال قدیمی‌ست.

There’s nothing more embarrassing than being a poet, really.

Elizabeth Bishop

خرداد تمام می‌شود.

خرداد و حسن‌یوسف‌ها و پلاسما

جنگ کوچک من و کبوترها به پایان رسید. قبول کردند (حالا فعلاً البته) کاری به حسن‌یوسف‌ها نداشته باشند و در این چند هفته مراقبت و نگهبانی من حسن‌یوسف‌ها هم جان گرفتند و شاخ و برگ دادند و امیدوارم بدون من هم بتوانند روی پای خودشان بایستند.

یکی از زیباترین صبح‌های تهران است. هواشناسی می‌گوید باران می‌آید. خورشید آن دور است، زمین را گرم می‌کند و حسن‌یوسف‌ها با نورش رشد می‌کنند و قوی می‌شوند. امروز کمی در مورد پلاسما خواندم. آنجا در سطح خورشید. شکلی دیگر از ماده، در حرارت بالا،‌ جامد به مایع و بعد به گاز و در نهایت به این وضعیت یا شکل پلاسما می‌رسد. نزدیک به گاز. گازی خنثی شده. بخشی از اتم‌ها الکترون از دست داده‌اند و این وضعیت خاصی را به وجود می‌آورد. رساناست. نودونه درصد کیهان را تشکیل داده. می‌توانم چند جمله دیگر هم این اینجا بنویسم، اما بهتر است ننویسم چون می‌شود تکرار کردن و کپی کردن آنچه خوانده‌ام. فهم درستی درش نیست. اما برایم جالب بود. شگفت‌انگیز. باید درست بخوانم.

و اصلاً چه می‌خواستم بگویم؟ چه در ذهنم بود؟ هان، این. یک نظریه ساخته بودم. وقتی وضعیت ب را می‌خواهی،‌ اما شرایط برای ایجاد تغییر و رسیدن به وضعیت ب ممکن نیست، وارد وضعیت دال که در دسترس و ممکن است نشو. در واقع اینکه دال (هیچ‌چیزی) را جایگزین ب (خواسته‌ات) نکن. این کار رنجی ایجاد می‌کند که اوضاع را سخت‌تر می‌کند. ثانیاً شکلی از بی‌معنا شدن به همراه می‌آورد. اما ماندن و بودن در همان شرایط (که وضعیت ب درش به نظر ممکن نمی‌رسد) و تلاش کردن برای ایجاد تغییر در راستای خواسته‌ی ب منطقی‌تر است و به چشم من کیفیت زندگی را هم بیشتر می‌کند.

معنا.

حتی اگر هیچ‌وقت نرسی، معنا داری.

فردای قصه‌ی گرگ‌ها در جنگل

می‌تواند به کسی زنگ بزند. باید لابد زنگ بزند. کسی به ذهنش نمی‌رسد. می‌پیچد در کوچه‌ای که می‌داند کافه‌ای درش هست. یک جایی بنشیند. دختری که چشم‌هایش را خوب کشیده و ریمل زده. مانتو و شلوار اداری سرمه‌ای. با هم وارد کافه می‌شوند. مقنعه‌اش را کشیده پایین و دور گردنش است. به زن می‌گوید این‌طور و آن‌طور. بیست‌ساله‌ است شاید. نگاه می‌کند. می‌گوید نگران نباش. هیچی نمی‌شه. بامزه. بی‌تفاوت. فکرش جای دیگری‌ست. نگران؟ نه. خبری بود. دستش را پشت کمر بیست‌ساله می‌کشد با مهربانی. نمی‌داند چرا. دخترکی کم‌سن است. پس در صدایش نگرانی بوده. موجی که به آدم‌ها می‌رسد. حرکت کرده و رسیده. زن قد‌بلند بود. ماسک‌ زده بود. خانم بفرمایید. سرم می‌کنم. چشم. نه باید بروید دادسرا. نمی‌توانم. شالش را از کوله‌ در می‌آورد. نگران لپ‌تاپ و فایل‌های کاری‌. سرم می‌کنم. آخرین لحظات شال را چپانده بود توی کیفش. عکس گرفته شده. پرونده دارید. سرم کردم. باید بیایید. نمی‌توانم. مرد جوان قدکوتاهی با حالتی که خیلی زرنگیم می‌آید از صورتش عکس بیاندازد. سرش را می‌چرخاند. خوشحال که عینک آفتابی دارد. دم دکه‌ی روزنامه‌فروشی. مردم ساکت‌اند. یکی انگار جمله‌ای زیرلبی به اعتراض می‌گوید. یک نفر دیگر می‌گوید بگذار بره. از کدام وری‌هاست؟ نگاه نمی‌کند. می‌رود. زن می‌گوید بفرمایید خانم. شلوغ می‌شود. جرات مانور ندارند. چند بار می‌گوید. یادش نیست. چیزی جمله‌ای کلماتی را چند بار می‌گوید به آن‌ها. صورت زنِ مامور بدجنس نیست. خشن نیست. دریده نیست. به این نمی‌گویند شانس البته. می‌رود. چند متر که دور می‌شود چند مغازه‌دار بیرون ایستاده‌اند تماشا. انگار دارند دعوایی تصادفی گربه‌ای را نگاه می‌کنند. دست در جیب. می‌گوید گه تو این. گه تو اون. گه تو وجودتون. می‌خندند مغازه‌دارها.

قهوه‌ را می‌گذارد کنار دستم. دختری که موهایش را قهوه‌ای‌نارنجی کرده و پارچه‌ای مشکی به سر بسته. تشکر می‌کنم. بدون حرفی می‌رود. نمی‌گوید خواهش می‌کنم. لبخندی چیزی؟ گردن‌بند صدفی قشنگی به گردن دارد. یک ردیف گوش‌ماهی سفید. قبلا این رفتار اذیتم می‌کرد. ‌بی‌ادبی. حالا لبخند به لبم می‌آورد.

اردیبهشت ۱۴۰۳ تمام می‌شود.