مژده را می شناسی؟
مژده سبزه است
با چشم های میشی
نه تو مژده را نمی شناسی!
گرچه او هزار تا دوست دارد
با نمک است و
تند تند حرف می زند
نه
اگر هم ببینیش
حتما نمی شناسی اش
دستش را می برد زیر پلکش گاهی
و تری آن را سریع پاک می کند
هر هفته به تمام دوستا نش زنگ می زند مژده
زیر مقنعه
موهای مشکی اش
اعصابش را خراب می کند
مژده را نمی شناسی تو
بچه های زلزله بم
او را خاله مژده صدا می زنند
شبها منتظر زنگ تلفن او می شوند
و می دانند هر جای دنیا باشد
آخر هفته یک دفعه می پرد وسط چادر
با یک عالم هدیه
و اسم کوچک هیچ کس یادش نمی رود.
دسته: جوانی و خامی
زنده باد
ما آزادیم
آزادیم
روزنامه بخریم
آزادیم تمام تیترها را بخوانیم
خبر اعدام این هفته
نرخ گوشت
وضع آب و هوا
ما آزادیم
بر علیه خودمان
دوستانمان
حرف های عجیب بزنیم
آزادیم
کتاب های چاپ شده را بخوانیم
بگوییم
پرنده قشنگ است
زندگی روبراه است
خیلی خوب است
ما آزادیم
ما را که برد خانه
مگر زندگی چیست!
دزدگیر یک خانه
آخر شب
آبی، سیاه
آبی، سیاه
آبی، سیاه
بی آنکه دزدی در کار باشد
کشیدن پرده
خاموش کردن چراغ
و
به راه افتادن یک سایه سرگردان
در آغوش نجیب شب
صدای گذشتن یک قوطی خالی از جوی آب
زندگی!
برداشتن چند تکه شیشه شکسته
از راهی که رهگذرانش را نمی شناسی
ساده است زندگی
چون بله گفتن به کسی که
تو را به رقص دعوت می کند
زندگی چیست!
خط ترمزی که از بزرگراه بیرون می زند
تصادف ناگهانی یک ماشین با درختی کهنسال
ضبطی که روشن مانده
” تو مثل گلی … ”
به هم پیچیدن دو قصه
قصه کوتاه شدن
شعر شدن
و دیگر هیچ
پشت درها
آواره در راه پله ها
ممکن است گرسنه مانده باشی
بدتر از آن سردت هم باشد
اما
اگر فکر کنی
خیال کنی حتی
کسی آن سر دنیا
شاید که دوستت دارد
-گر چه اصلا هم به یادت نباشد-
روی یک پادری نازک
توی پاگرد خوابیدن
کار سختی نیست
دوستی
ماهی!
مساله این نیست!
گربه کوچولو
زبالهها را باز میکند
دنبال گوشت نه
جند تکه پلاستیک میخواهد
نه سقف
نه الفبا
نه لبخند
چشمهایش در شب میدرخشد
اگر میتوانی فراموشش کن!
زندگی
“ماهتاب خانم مرده است”
این را جایی می خوانید و
ماهتاب خانم را به خاطر نمی آورید.
شب های درازش کوتاه می شود
و رنگ رد پایش از خاک می پرد.
آینه هم وصایای او را
از یاد می برد،
چون ماهتاب خانم
حتی زبان مادری اش را هم
خوب حرف نمی زند.
از به تته پته افتادن های او
وقت تعریف کردن رویا هایش
آسوده می شوید،
و قلبش دیکر برای چیزهای ساده
تند نمی زند
آدم ها هم دیگر برای ختده
چیزی پیدا نخواهند کرد.
ماهتاب خانم شبی
از همان راهی که آمده
از روی نور ماه بر آب
پابرهنه، بالش به دست
می رود به سمت یک خواب راحت
و حرف و حدیث ها تمام می شود.
کارگران مشغول کارند!
آبی کم رنگ می شود
کم رنگ تر می شود
کوه در مه فرو می رود
آرام آرام باران می گیرد
گونه هایم خیس است
به چهارراه نگاه می کنم
تو رفته ای
سگی آن طرف پیاده رو خود را می لیسد
زباله ای از طبقه دوم پرت شد
پیرمردی که از توالت عمومی آمده
با دکمه شلوارش کلنجار می رود
ساده است فهمیدن اینکه
آدمی می تواند
در چهارراهی تمام شود
همین حالا
پیرمرد دکمه اش را بست
باران تند شده
باید راه افتاد
نه به خاطر مبارزه ای بی امان
با سرنوشت یا بدی ها یا هر چه
آخر
آدم خیس که بشود
صدایش می گیرد
یکی دو آواز قشنگ بلدم
فردا سپیده دمان
دوست دارم بخوانمشان.
راه شیرین
هر سنگی در راه
چشم توست
به پای پیاده آمدگان
و نگاه معصومانه ی پرسش وارت:
پرهیزگار بوده ای؟
راستگو بوده ای؟
گام ها می دانند
این راه ها کوه بودند
سنگلاخ هایی بی گذر
به اشکی راه گشتند
به آهی رام گشتند
و زمین بوسه زن بر گام ها
زمزمه می کند:
راه را رعایت کن!
فرهاد را به دل بسپار!
مات
هر جا سر بزند
بر روی تمام خاک ها ، خشکی ها
دنبال می گردد فرزندت
… مرهمی، پمادی، روغنی
خوب می شود آیا
دست های خشکت ؟
چیز دیگری هست اما
که سال ها از ساحل این دست ها
کیش شده
عشق.