خانهی هنرمندان، آبان هشتاد و سه
هوا سرد است
برگها اندکی در آغوش باد میرقصند
سرانگشتان باد را میبوسند
و بیتاب بر خاک میافتند
یک والس کوتاه در خاطرهی سلولزیشان
کنار استخر مرغآبیها سر و صدا راه انداختهاند
مردی جوگندمی، چند پاکت در دست میگذرد:
– آه چطور در این سرما غذا گیرتان میآید!
دختر بچهای که دنبال مادرش میدود
سر بر میگرداند:
-تاریک که شود
ترس دارد
مرغآبیهای کوچولو چطور خوابتان میبرد!
از روی نیمکت چوبی بلند میشوی
چند بالرین سلولزی زیر پایت له میشوند
بغض میکنی:
-آه مرغآبیها!
مرغآبیهای تنها،
کسی را که گم کردهاید
کسی را که رفتهاست بیصدا
چطور دوباره پیدا میکنید
چطور دوباره در این دیروقت او را صدا میزنید!
دسته: جوانی و خامی
مردان خیابانی
ای که منظور ببینی و تأمل نکنی
گر تو را قوت این هست مرا امکان نیست
درد دل با تو همان به که نگوید درویش
ای برادر که تو را درد دلی پنهان نیست
(سعدی)
همه جا هستند
در ادرارهها
دانشگاهها
وزارتخانهها
دادگاهها
کارت که گیرمیافتد
پیدا میشوند
از چراغ جادو آرام و بیصدا بیرون میآیند
گاهی یک شماره تلفن کنار چک پول
گاهی دست بچهات را میکشی
بروی پی کارت
کسی پایش را لای در رحمت میگذارد
و صدایش را شبیه
پرپر زدن فرشتهها میکند
همه جا هستند
خیلی هم نگران هستند
نگران زیاد شدن زنان خیابانی
ابو عمار
فلسطین!
فلسطین!
فلسطین!
نام کوچک توست؟!
نام فرزندت؟!
نام زنی که دوست داشتی؟!
نام کجا؟
جایی که خاک شدی!
فلسطین!
فلسطین!
فلسطین!
نام خاکی…
خاکی که زندهگان را میبلعد.
مردهگان را زندگی میبخشد.
همه چیز رو به راه است
آرام آرام
همه چیز را یاد گرفتم
باورت نمیشود
یاد گرفتم شبها بخوابم!
با یک آرامش بخش هر ماه
یاد گرفتم برای دیوار چای بریزم
حتا وسط حرفهایش بلند نمیشوم
یاد گرفتم
بدون کمک کسی
از چهارراهها بگذرم
نگرانم نشو
همه چیز را یاد گرفتهام
مثل کوری که
عصا به دست
سر به زیر
تنش را جمع میکند که به چیزی نخورد
راه رفتن
در این دنیا
بدون تو را
یاد گرفتم
وبا
شهر آرام است!
با قائم مقام هایی سرگردان
که دستمال هایی آماده تپاندن در گلو
در دست دارند.
دکتر ها می گویند
دهانتان را با پارچه تمیز ببندید…
بزن تار و بزن تار و بزن تار …
که چی؟
مثلا، سبز قشنگ است.
حیف درخت!
که شعرهایم چاپ شوند.
بله
پدر خودش را مشغول چراغانی کردهبود
مادر به آینه گیر دادهبود
که موج دارد
لباس عروس تنگ بود
حلقه را یادشان رفته بود بزرگ کنند
دسته گل هیچ بویی نمیداد
لبخندها زیر پا
مثل نقل له می شدند
عمه خانم مردن ماهی قرمز را به فال نیک گرفت
آخوند پایش به شمعدان خورد
شمعی که در عسل خاموش شد
بوی بدی راه انداخت
سرانجام
با تف و صلوات
حلقه به انگشتانت رفت
خیره بودم
جیبهایم پر از دستمال شدهبود
حواسم هیچ پرت نمی شد
انگشتانت!
پارک ممنوع
هی پسر!
اگه فقط ده دسته گل بفروشم
شب معرکهای دارم
یه وانتی پیدا میشه و میپریم بالا و چی؟
بالا شهر!
یه سینما می زنیم تو رگ
این نیکی خانوم به ابوالفضل جیگره!
فکرشو بکن
صورت ماهشو میبینیم
براش سوت میزنیم
دخترا بر میگردن
شایدم فحشمون دادن!
کی میدونه ما کیایم
شام چی میخوریم
شب معرکهایه
راستی!
بدبختیهای ما امانت پیش شما
اگه خوش داشتین
تا صبح غصه بخورین!
چی وایستادی نگاه می کنی!
چراغ سبزه
بفرمایید مستقیم.
دل صنوبر
لیوان به سادگی افتاد
به سادگی شکست
موزاییک ها گفتند
ای وای، دوباره حالش غریب شد!
کاسه بلور لبه آبی
از روی میز خم شد:
نوبت من همین روز هاست دوستان!
دستش را ناخودآگاه
کشید روی خرده شیشه ها باز
ساده نبود جمع کردنشان اما
پایه میز به تمسخر گفت:
دوباره می برد دستش را
بس که خام است این!
تنگ قدیمی فیروزه ای
سر چرخاند:
ای بابا!
ما که بیهوده سوختیم
بگذار گذر خود مزه کند!
گل سرخ خشکیده داخل تنگ
شانه بالا انداخت:
جسارت آنچه بر سرش می آورد
باید داشته باشد!
دختر زیر لب آواز می خواند:
جور از حبیب خوش تر کز مدعی رعایت
زود تر
برای عزیز
و پدر بزرگ آزاده ت .
کلید پیجید
با یک دسته گل سرخ
آخر شب
دختر رسید
دختر شامش را گرم کرد
گلدان پر ار آب شد
گلها رفتند کنار تخت پیرزن
پیرزن خندید
دختر لباس خوابش را پوشید
پیرزن نگاهش کرد
دختر خوابش برد
پیرزن با ستاره ها حرف می زد
دختر غلتی زد
پیرزن با خود می گفت
آب گل ها را عوض باید کرد
دختر بیدار شد
نصفه شب بود
آب گل ها را عوض کرد
پیرزن خندید
دختر خوابید
پیرزن به گل ها نگاه می کرد
صبح شد
دختر چای را دم کرد
پیرزن گفت
باید آب گل ها را عوض کرد
دختر آب گلدان را عوض کرد
پیرزن خندید
دختر رفت حیاط
رخت ها را روی بند انداخت
گربه ای از سر دیوار رد شد
دختر آمد
روسری اش را سر کرد
در آینه مادر بزرگ را نگاه می کرد
پیرزن می خندید
گفت
زود بیا
زود به زود
آب گل ها را باید عوض کرد