رنج
صیقل داده بود
سرانگشتان تو را
چون تن درختی
که در گردنههای تند
میگیرد
دست کوهنوردانِ مردد را
.
دست کشیده بودی
از صورتها
حضورها
و نمیتوانست دیگر دستی
لمس کند
تو را
.
.
به یاد رضا براهنی، پنج فروردین ۱۴۰۱
رنج
صیقل داده بود
سرانگشتان تو را
چون تن درختی
که در گردنههای تند
میگیرد
دست کوهنوردانِ مردد را
.
دست کشیده بودی
از صورتها
حضورها
و نمیتوانست دیگر دستی
لمس کند
تو را
.
.
به یاد رضا براهنی، پنج فروردین ۱۴۰۱
«طرح» : لباس گرم بپوش
هوا سرد شده
انگشتها یخ میزنند
باید دستکش پشمی پوشید
پارسال همین موقع دی آمد و هوا سرد شد
ناباورانه گفتی
هیچ وقت این همه سرد نبوده
امسال هم خواهی گفت
همین روزها بود
گفتی خستهای
دربارهی شیرِ گاز و انواع خودکشیهای مطمئن حرف زدی
شاید وقتی دارم انار دانه میکنم
باز اینها را بگویی
شبیه زمستانی
سرد و بهوقت
شبیه خستگی
دیوانهکننده و همیشگی
شبیه خودکشی
اما نه مدلی مطمئن
.
.
.
(طرح)
۲۸ آذر ۱۳۸۷
حالا که قلم روی کاغذ است
حالا که مینویسم
میتوانم ببینم
بهوضوح چشمان درخشان و خیسش را ببینم
شانههای نحیف و لرزان
تنی که میخواهد خود را بدرد
پاهای لخت کودکانهای که نفسزنان میدوند
میدوند و میروند در مداری نامرئی
دارد چریده میشود
خونش مکیده میشود
در جامهای جشنی تاریک
.
اگر بتوانم
ساعد چپش را بگیرم
پیش از ناپدید شدنش
پیش از آنکه دستم از او رد شود
پیش از آنکه
به آن بلندی غریب برسد
.
محکم ساعدش را بگیرم
روی زانو بیافتد
اگر بتوانم
تکانهای شدیدش را
با قلبم
مهار کنم
.
لگد میزند
لگد خواهد زد
دارد کشیده میشود
با قلبم
اگر بتوانم
با قلبم
.
۸ فروردین ۱۳۹۸
ایستاده کنار خیابان
دل رد شدن ندارد
راحت له میشود
چرا اینجا پیادهاش کردهاند
ماشینها و آدمها سریع میگذرند
دنبال کارت ملیاش میگردد تا نام و فامیلش را تکرار کند تکرار کند تکرار کند
مراقب پای راستش باشد که نمیآید
به آزاده بگوید باز برایم مرغهای آبی بکش
برگ بکش
کاغذها را جمع کن
کاغذهایی که مال قدیماند
دهان بازماندهی قدیم
منشی ویزیت را بگوید
تمام پولت را بگذاری روی میز
حواست باشد سریع دستهایت را برگردانی تو جیبها
تکانهای نامنظم
ضربات نامنظم و مداوم
نامنظم و مداوم
بچه دست مادرش را رها میکند
به تو اشاره میکند
میدانی چه میبیند
مادرش نمیبیند
برمیگردم به همان خانه
تو خوابی حالا
کرهی زمین دارد میچرخد
وقتی بیدار شوی
سخت خواهی گریست
بیگانه میخندد
فاصله دارد
فاصله دلش را خالی نمیکند
به جایی که گرم به نظر میرسد نمیرود
سرما نمیترساندش
میداند بیرون ماندن یعنی چه
مهرهی خودش را دارد
بازی خودش را
وارد نمیشود
بیگانه میخندد
تلخکان دور تختت میرقصند
قلبت از مدار ماه خارج میشود
کوتاه میآیی
لختی لغزش
و قفسهی سینهات به تاریکی باز میشود
۱۳ آذر ۹۵
خبرنگار از دختربچه پرسید
دوست داری کی برگردی خانهات
دخترک گفت فردا
چرا
چون عروسکم را
آنجا
در سوریه پنهان کردهام
دردی درونت است
چای دم میکنی
قهوه را با دقت درست میکنی
درد
درون چایها و قهوههایت
رشد میکند
تیره و تیرهتر
اما تو روشنی
اول بهمن نود و چهار
کوه را پیچیدیم پیچیدیم
رفتیم بالا
در مه یک گله اسب پیدا شد
اسبهای آبی
اسبهای کبود و ارغوانی
پ.ن. این یک طرح است نه یک شعر
هفت مهر نود و چهار
آه یورکان یورکان
پسر زیبای ترک
ساعدهایت زیبا، چشمهایت زیبا
خدایت کجا مشغول است
که تو از همه چیز جلو زدهای
در آبی خوشرنگ آسمان
وقت اذان مغرب
در استانبول
سوم شهریور نود و چهار
استانبول