عزیزم
میگویی هزار بار بازوانت را کشیده بودم
با زغال و پاستل و آبرنگ و اکریلیک
گریه میکردهام
که در نمیآید
عزیزم
میگویی یک مجموعه عکس داشتهام از لبهایت
دیوانهات بودهام
عزیزم
آن طور نگاهم نکن
بیا حالا گپی بزنیم
من چیزی یادم نمیآید
۲۸ مرداد ۹۲
سارا محمدی اردهالی
دسته: چمدان قدیمی
” از بچههای قدیمی چه خبر؟ “
لیلا آه کشید
خم شد
زانوانش را گرفتم
مثل وقتی که اتوبوس را از دست میدادیم خندیدم
گفتم مهم نیست
به جَنین کف حمام اشاره کرد
“این هم مهم نیست؟”
گفتم
منظورم این نبود
چای را گفتم که جوشیده
باید
دوباره دمش کنیم
سارا محمدی اردهالی
” هفتِ پنج “
ناگهان
لحظه میایستد
مرا میشناسد
نگاهم میکند
من آن لحظه را
که او عقلش را از دست داد
به خاطر میآورم
۷ مرداد ۹۲
سارا محمدی اردهالی
” امید “
انسانها ناتواناند
محکوم به بیوفایی
جز با واژهها
خیالم راحت نیست
هزار حرف میزنند
و
دهانشان کیپ است
سوم مرداد نود و دو
سارا محمدی اردهالی
” تیری در تاریکی “
با من نیامیز
افسانههای قدیمی
درست از آب در میآیند
گرگها به کودکیات میروند
قنداقت را به دندان میگیرند و
در تاریکی گم میشوند
با من نیامیز
در شبی یخزده برای همیشه
چشمانت باز میمانند
و جادوگر قبیله هیچ وردی برای شفای تو پیدا نخواهد کرد
دور شو
دور شو
دور شو
مباد سلطان من
به زانو در آید
آخر تیر نود و دو
سارا محمدی اردهالی
” ساعتها “
زنی بود
از دکمهی سِیو میترسید
عینک تیره میزد
طوری شالش را پشت گوش میانداخت
که کسی به خاطر نیاوردش
در کامپیوترش هیچ عکسی نبود
هیچ نامهای
مدام سطل آشغالش را خالی میکرد
انگار همین حالا لپتاپش را از جعبه درآورده بودند
طوری در را میبست
که گویی
هرگز به خانه برنخواهد گشت
شبها که مسواک میزد
اثر انگشتی از گردنش بالا میآمد
گلویش را میفشرد
لکلکی بود در آسمانی خالی
که خرچنگی رهایش نمیکرد
همسایهها میگفتند
همیشه گردنش خراش داشت
و لبش مکیده شده بود
معلوم نبود
از کدام طرف
اردیبهشت نود و دو
سارا محمدی اردهالی
” داستان تو “
هر از چندی نوشتن را رها میکنم
به انگشتانم خیره میشوم
میگفتی زنان زیبا آزارت میدهند
و هر انگشت من زنی زیباست
که آرامت میکند
به هر انگشتم که نگاه میکنم
یاد زنی زیبا میافتم
که از دستش گریزی نداری
میخندم
و نوشتن داستان تو را از سر میگیرم
۹۲/۰۴/۱۹
سارا محمدی اردهالی
” برای مهدیه میم “
چگونه خیره نشوم به مردم
که میخندند و میبلعند هم را
در خیابانها
تنه میزنند
به زنِ جوانِ مو سفید تو
و
نمیدانند
مردی
تمام روز ایستاده
به شب نگاه میکند
۹۲/۰۴/۱۶
سارا محمدی اردهالی
” تیر آخر “
حقِ استرداد دادخواست باید سلب شود
استرداد استخوانها
حقِ عزل, تا خاتمهی عمل سلب میشود
حقِ سنگینیِ سنگها
حقِ به خاطر آوردنِ استخوانها
سلب میشود
در سند استخوانها و سنگها ثبت میشوند
حقِ سربرگرداندن
از زمین و آسمان سلب میشود
نه تیر نود و دو
سارا محمدی اردهالی
” بر اسبها “
گفت تو که مادر نیستی
سعی کردم
انگشتانم را در جیبم بچپانم
جیبهایم تنگ شده بودند
جهان تنگ بود
سعی کردم نفس عمیق بکشم
سعی کردم
سعی کردم
ادامه بدهم
تمام سعیام را
در این زاییدن
بدون ماما
در بزرگراه
فریاد کشیده بودم
زنان ایل در دشت ایستادند
در چشمهای هم نگاه کردند
و دوباره راه افتادند
چهارم تیر نود و دو
سارا محمدی اردهالی