صدای ساییده شدن به کلیدهای دیگر
دیوانهام میکند
در این جیب تنگ و تاریک
کلید خانهی مادر بزرگ شدهام
خانه را کوبیدهاند
مادر بزرگ مرده
چرا مرا از این حلقه در نمیآوری ؟
۱۳ مرداد ۸۹
سارا محمدی اردهالی
دسته: چمدان قدیمی
شاهد عینی
بچههای قطعهی ۲۵۷ بهشت زهرا
میدوند
در کوچه پس کوچهها
به رهگذران تنه میزنند
هنوز میدوند
پلیس ضد شورش
به آنها شلیک میکند
آنها میخندند
بلند میخندند
و گلوله دیوارها را سوراخ میکند
سارا محمدی اردهالی
۱۱ مرداد ۸۹
شبهای ما
دوستی ما دارد عمیق و عمیقتر میشود
تنها نگران او بودم
وقتی چمدان را میبستم
سالهاست
شبها
روشنش میکنم
خاموشش میکنم
خو گرفتهایم ما
من و آباژور کوچک
به شبهایمان
روشن میشود
خاموش میشود
سارا محمدی اردهالی
۴ مرداد ۸۹
فیلم کوتاهی دربارهی دیگران
زن و مرد ناشناسی بودیم
در دو پلان ِمتفاوت ِ فیلمی از کیشلوفسکی
ساعتها
دربارهی بالا رفتن من از پلههای تاریک
پایین آمدن تو از پلههای مترو
میتوان حرف زد
نوشت
بی آن که چیزی
در داستان اصلی فیلم روشن شود
یک مرداد ۸۹
سارا محمدی اردهالی
عصر جمعه
دلم میخواهد
یک میسکال باشم برایت
شمارهای که سیوش نکردهای
زیر لب تکرارم کنی
به یادم نیاوری
دلم میخواهد
بیاجازهی تو
پادشاهی کنم
در ناخودآگاهت
۱۸ تیر ۸۹
سارا محمدی اردهالی
حال ساده
حال مرا میخواهی
از حولهات بپرس
چگونه مرا در آغوش میکشد
وقتی که تو نیستی
۷ تیر ۸۹
سارا محمدی اردهالی
شیشهگری
زمین میخورد
بارها و بارها
مچاله میشود از درد
شرمگین از بیدست و پاییاش
حیران است
این پیکر ِ غول کیست هر بار
آرام و بیگلایه و استوار
بلند میشود
از زمین در او
.
.
.
سارا محمدی اردهالی، لواسان
۸ خرداد ۸۹
× من همگی چو شیشهام، شیشهگری است پیشهام، آه که شیشهی دلم از حجری چه میشود(جلالالدین محمد بلخی)
باستانی پاریزی
توتِ رسیده
پیش پایم میافتد
بر میدارمش
سر میز میگذارم
پیرمرد بلند میشود
سمتش میروم
چند جمله میگوید
سر تکان میدهد
و
به مهمانها در باغ میپیوندد
سارا محمدی اردهالی
جمع یاران یکشنبه، سروستان شیراز، ۲۷ اردیبهشت ۸۹
باران، زنان سیاه پوش، پیرمرد سنگک به دست
باید پنجرهها را بست
مردم رنجهایشان را
مانند بادکنکهای رنگی ِ یک جشن بیهوده
در هوا رها کردهاند
سارا محمدی اردهالی
۱۱ اردیبهشت ۸۹، اتوبوس تجریش ـ سیدخندان
فیلارمونیک
اکنون که برایت تایپ میکنم
نشستهام
مثل یک پیانیست
پشت این میز
برایت پیانو میزنم
صبح پس از چای
مانند پیانیستی کهنه کار گفتم
” باید امروز پیش از رفتن
کمی پیانو بزنم”
انگشتانم نبایند خشک شوند
حتا وقتی وجود نداری
آرام
بی آن که نگاه کنم به صفحه کلید
پیانو میزنم
این قطعه را هیچ وقت نزده بودم
این قطعه را هیچ کس نشنیده است
امروز باید
پیش از رفتن
پس از خوردن چای
همهی قطعات نیمه کارهی تنم را فراموش میکردم
اول فروردین ۸۹
سارا محمدی اردهالی