قطعه‌ی آخر

داریم دسته جمعی
آن سوی خاک
پانتومیم بازی می‌کنیم
راهت نمی‌دهیم
گمان هم نمی‌کنم
میان مردگان قدیم کسی را پیدا کنی
این خاک
تو را بالا می‌آورد
بس که عادت کرده
به جسدهای من و زهرا و سعید و لیلا
که از ته دل می‌خندیم
چرا داری گور خودت را می‌کنی
۹ اسفند ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی

یادگاری بر سینه‌ات

خاطره‌ای درونم نفس می‌کشد
تو می‌شنوی
دوباره همه‌ی ظرف‌ها شکسته می‌شوند
عصر
برای خرید ظرف‌های جدید
بیرون می‌زنیم
تو فنجان‌های قرمز را بیشتر دوست داری
من فنجان‌های قهوه‌ای را
کنار فروشگاه‌های رنگارنگ
سرم را بر سینه‌ات می‌فشاری
در خاطره‌ای دیگر
ناپدید می‌شوم
۲۰ بهمن ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی

روز بعد

خورشید بالا آمده است
در رختخواب می‌چرخم
موبایل و مداد و مسکن‌ها پایین می‌ریزند
کمرم دو تکه شده است
لوکوموتیورانی هستم
بارم سنگ آهن
از روی خودم رد شده‌ام
۵ بهمن ۱۳۸۹
سارا محمدی اردهالی

تاریکی مطلق

تاریکی‌ها با هم فرق دارند
یک نوع تاریکی هست
تاریکی من و تو
تاریکی مطلق
سوزن گرامافون در لحظه‌ای ویژه
در شیار این تاریکی فرو می‌غلتد
تو دکمه‌ی کتت را می‌بندی
دستی در جیب
آهسته
میان سالی‌ات را طی می‌کنی
سمت من می‌آیی
به جوانی‌ام می‌رسی
نفس من حبس می‌شود
ساعتم را باز می‌کنم
می‌گذارم روی آخرین کتاب
با هم
در زمانی که نمی‌گذرد
می‌ایستیم
۸ دی ۸۹
سارا محمدی اردهالی