سیب جز سیب‌ شدن راهی ندارد

سایت پاریس ریویو روزانه شعری می‌فرستد، از شعرهایی که قدیم‌ها در مجله‌شان چاپ شده است. گاهی شعرها را می‌خوانم، نه همیشه. چند روز پیش شعری بود از ریموند کارور. چون او را به عنوان داستان‌نویس می‌شناختم، شعرش را خواندم. همین‌جا بگویم، خیلی خیلی سختم است به کار خودم و حتی دیگری بگویم شعر. اصلاً تازگی، نه دیگر باید بگویم مدت‌هاست که با این‌ کلمه‌ی شعر مشکل پیدا کرده‌ام، در جریان‌اید.

خلاصه، این متن، یا به قول آن مجله شعر، همچین چیزی بود: من کنار درخت‌ها خوابیده‌ام، پشت اسب‌ها، در جاده‌ها، در اتوبوس‌ها، در مسافرخانه‌ها، روی نیمکت پارک‌ها، پشت وانت‌ها و… خوابیده‌ام حالا تا ابد این زیر خواهم خوابید، مثل پادشاهی از یاد رفته. هم‌چین چیزی بود کارش.

یادش افتادم. یاد مصاحبه‌ای با کاروِر که اول کتاب کلیسای جامع که خانم طاهری ترجمه کرده بودند آمده بود. کاروِر گفته بود وقتی مجله می‌خوانده اول سراغ صفحه‌ی شعر می‌رفته و بعد داستان. بالاخره مجبور شده انتخابش را بکند و طرف داستان را گرفته. گفته بود دوست دارد شعر بنویسد. گفته بود ذاتاً شاعر نیست: «شاید شاعر پاره‌وقت بشوم. اما به همین می‌چسبم. این‌طوری بهتر است تا این‌که آدم اصلاً شاعر نباشد.»

به کلمه‌ی «ذاتاً» فکر می‌کنم. ذاتاً چیزی بودن؟! سیب‌ها همیشه سیب‌ می‌شوند. یعنی یک درختِ سیب همیشه سیب می‌دهد و شکوفه‌هایش همیشه تبدیل به سیب می‌شوند. درختِ سیب نمی‌تواند گلابی بدهد. یک سیب جز سیب شدن راهی ندارد و همیشه سیب می‌شود. دانه‌ی گلابی هم همیشه تبدیل به یک گلابی می‌شود. انسان‌ چه؟ انسان می‌تواند تبدیل به چیز دیگری بشود؟

در وادیِ درد

از کنار باغ سفارت می‌گذشتم، سرم بالا بود، میانِ چنارها و میناها و سِهره‌ها. فکر کردم حالا آن دختر، کنار چشمه، از اسب پیاده شده، خسته و خاک‌آلوده، برهنه شده تا تن بشوید.

پرندی آسمان‌گون بر میان زد / شد اندر آب و آتش در جهان زد

حریری آبی به کمر بسته و پا در آب گذاشته.

دیوارِ بلندی بود. فکر کردم می‌توان همیشه این سمتِ دیوار بود و فکر کرد پشت این دیوار باغ است. درخت و میوه و رطب و سهره و هر چه هست آن طرف است. سال‌ها از کنارِ دیوار رد شوی و صدای سهره‌ها را بشنوی که آن سو می‌خوانند و فکر کنی اگر همه چیز آن طرفِ این دیوار باشد چه؟

بادت به دست باشد

جمله‌ی آخرِ کتاب را می‌خوانم و کتاب را می‌بندم، کتابی که آشنایی نوشته، آشنا، کلمه‌ای که این‌جا می‌گذارم تا به هیچ اشاره کنم.

به آلبوم عکسی نگاه می‌کنم که می‌دانم چه عکس‌هایی از آن حذف شده، عکس‌ها کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر خواهد شد.

بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ / در معرضی که تخت سلیمان رود به باد

شدن ز دست

باد می‌آمد و من باد را دوست داشتم و باد می‌پیچید میان مانتوی جلو باز و بدون دکمه‌ی مضحک و مانتو بود‌و‌نبودش فرق نداشت و من حوصله نداشتم به بود‌و‌نبودش فکر کنم و من دستم در دست باد بود و خوب بود و در ذهنم نستعلیق بود و نقش جهان و دوچرخه و قلمی که می‌نوشت و قلم معلوم نبود دستِ چه کسی بود و من بلند می‌خندیدم و سوال‌ها را پاسخ نمی‌دادم و باز می‌نوشت و مهم نبود و باد می‌آمد و توضیح را دوست نداشتم و ادب کردن را دوست نداشتم و اینکه بگوید خوب است بد است را دوست نداشتم.

«به‌زانو‌در‌آوردنِ‌گذشته»

زنجیره‌ یا چرخه‌هایی هستند که از گذشته می‌رسند به یک انسان. یک مشکل مدام تکرار می‌شود؛ در یک خانواده، در یک روستا، در یک شهر، نمی‌دانم تا کجا می‌شود ادامه داد این رشته‌های قدیمی و محکم را.

ارثی که سبب بدبختی می‌شود. یک نوع نفهمی. «خانواده‌ی ما این‌طور فکر می‌کند، قبل از انقلاب هم ما این‌طور بودیم.» اصرار بر این‌که ما خانوادگی اهلِ تجدیدِ نظر نیستیم. ما صد سال است که به فلان چیزِ غیرمنطقی/آسیب‌زننده اعتقاد داریم و کمر بسته‌ایم به این موضوع فکر نکنیم.

می‌شود قدمِ‌ دیگری برداشت، می‌شود تکرارِ گذشته نبود، می‌شود شرمنده بود از کاری که بر اساسِ اشتباهی انجام شده و مسیر را تغییر داد.

یک‌بار وسطِ بحثی سین از پدربزرگش پرسید: «چرا زیرِ آن نامه را امضا کردید؟» پدربزرگ کمی مکث کرد و آسوده گفت: «خریت!»

این «به‌زانو‌درآوردنِ‌گذشته» اصطلاحی‌ست آلمانی در ارتباط با نازی‌ها که بعد از جنگِ دومِ جهانی ساخته شد.

بهارمستی هم اصطلاح دیگری‌ست و این وضعیت در نیمه‌ی بهار به اوج خودش می‌رسد. چنارهای سبز و هوای خوش و بارانِ مجنون و عطرِ یاس‌ها.

دوم اردیبهشت: هوا خوش است

دیروز هوا تاریک شد، بی‌‌آن‌که به ساعت نگاه کنم بلند شدم و رفتم زباله‌ها را بگذارم توی سطل شهرداری. گفتم غروب شده لابد. هوا کبود بود. عجیب بود. دیدم آسمان پر شده از ابرهای سیاه. یک ترسی بود در آن رنگ. برگشتم خانه. ابرها رفتند و هوا باز روشن شد. دو ساعتی به غروب مانده بود.

*

سین با من بسیار مهربان بود. همیشه حواسش به من بود. گاهی برایم غذا می‌آورد و مدام احوال‌پرسی می‌کرد. چندی پیش به او گفتم که در جریان فلان موضوع باشد. اشتباه برداشت کرد. فکر کرد من دارم به او می‌گویم رفتارش درست نیست یا بی‌توجه بوده است. سعی کردم توضیح بدهم چنین منظوری نداشتم. بیهوده بود. وسط‌های گفتگو متوجه شدم، او دلش می‌خواهد از من دل‌گیر باشد و نشان بدهد از من ناراحت است. نیاز دارد به این بازی. چون همچنان می‌خواهد ثابت کند من برایش بسیار مهم هستم. در مدل او منطق راهی نداشت و من آمده بودم چیزی منطقی را به او گوشزد کرده بودم.

حالا مدتی‌ست از او بی‌خبرم. اول فکر کردم ای بابا من که حرف خاصی نزدم. فکر کردم چه آدم خودخواهی‌ست. اما حالا که چند هفته گذشته فکر می‌کنم، درست یا غلط او فکر می‌کند من آن‌همه محبتش را ندیده گرفته‌ام و از منطق با او حرف زدم. من با کسی که مدام به من می‌گوید تو مثل دخترم هستی، منطقی بوده‌ام. چه می‌دانم! شاید بهتر بود، همان که او می‌خواست باشد. حالا که زمان گذشته می‌بینم گفتن و نگفتن آن موضوع اهمیت خاصی نداشته و نتیجه‌اش فقط غمگین کردنِ کسی بوده که چندان از دنیای من با خبر نیست.

*

دیروز در توییتر دیدم الف که از نظر من آدم درستی‌ست، توییت ب را به اشتراک گذاشته است. ب را می‌شناسم. فریب‌کار و بی‌پرنسیب است. چندین بار دیده‌ام که داستان‌ها را وارونه تعریف می‌کند. ماجراهایی که من در جریانش بوده‌ام. می‌دانم که الف به او اعتماد کرده است. خیلی‌ها هنوز به ب اعتماد دارند.

خیلی وقت‌ها اعتماد کردن جای فکر کردن را می‌گیرد. آیا ما مجبوریم چیزی را تایید کنیم؟ ما مجبوریم در مورد ماجرایی که اطلاعات درستی ازش نداریم موضع بگیریم؟ به‌ویژه وقتی که موضوع اعتراض به چیزی باشد، انگار اشتیاق زیادی هست که سریع در سمتی بایستیم و بگوییم ما هم معترضیم. معترض به چه؟ چیزی که خبر موثقی ازش نداریم؟ زنجیره‌ای از اعتماد کردن‌های بی‌بنیان!

اکثر تصمیم‌گیری‌های سیاسی و اجتماعی با همین زنجیره‌‌‌ها شکل می‌گیرد تا با فکر کردن و تحلیل کردن خود موضوع، انقلاب‌ها هم.

*

صبحی هوا بسیار خوش بود. صدای پرندگان و نسیم.

خطِ فارسی

در موردِ شیوه‌های نگارش و خطِ فارسی مشکلاتی برایم پیش آمده که بیشتر حسی‌ست. سر در نمی‌آورم. از قدیم که به بچه‌های فرانسوی‌زبان، فارسی درس می‌دادم، فکرم درگیرِ شیوه‌های نوشتن بوده است؛ ساده‌تر خواندن و نوشتنِ فارسی. حالا نمی‌دانم چه چیزی از این درگیری جدید در آید.

بی‌حوصلگی میمون

امروز را به هیچ گذراندم. رفتم پیاده‌روی. پنجره‌ها را پاک کردم. پرده‌ها را باز کردم، شستم، زدم. کفِ آشپزخانه را تمیز کردم. گردگیری کردم. خاکِ آینه‌ها را گرفتم. اَپِ اینستگرام را از روی گوشی‌ام حذف کردم. خاکِ گلدان‌ها را عوض کردم.

دلم می‌خواست به هیچ‌چیز فکر نکنم. نشد. روی مبل نشستم. مدتِ زیادی نگاه کردم. حوصله‌ی هیچ کارِ جدی‌ای نداشتم. شکلِ دستگاهی بودم که خاموشش کرده باشند.

چهارشنبه، ۲۵ اسفند

بیش‌تر از یک سال است که یک گلدان شمشیری دارم. همان ابتدا به من گفته شد که باید دو هفته یک‌بار آبش بدهم. چند ماهی مطابق دستور با او رفتار کردم. اما به‌روشنی حالش خوب نبود. برگ‌های بلندش پیچ‌ خورده بود و اصلا فکر نمی‌کردی شاداب باشد. فکر کردم ده روز یک‌بار آبش بدهم. آب بیش‌تر حالش را بهتر نکرد اما فهمیدم که باعث خراب شدنش هم نشده است. آب دادنش را کردم هفته‌ای یک‌بار به نظر سرحال‌تر می‌رسید. نور و رطوبت هم بود. برای رطوبت چندان نمی‌توانستم فکری کنم، اما می‌شد به پنجره دور یا نزدیکش کنم. خلاصه هنوز ماجرای من و این گلدان ادامه دارد.

خیلی وقت‌ها و البته باید بگویم در بیش‌تر وضعیت‌های زندگی، چیزی به آدم گفته می‌شود (اگر الف اتفاق افتاد، کار جیم را انجام بده) و آدم به‌طور خودبه‌خودی آن کار را انجام می‌دهد. طبق شنیده‌ها، طبق عادت‌ها. بدون آن‌که فکر کند این حرف می‌تواند کاملا نادرست باشد، یا حداقل در وضعیتی دیگر نادرست باشد. در ثانی همیشه می‌توان راه‌های بهتری هم پیدا کرد.

در مورد اخلاق هم می‌توان این حرف را زد. کار میم اخلاقی نیست. چه معنا دارد این؟ آیا کسی می‌تواند تمام وضعیت‌های انسانی را در نظر بگیرد و حکمی بدهد؟ پس شعور و درک و فهم خود آدم چه می‌شود؟ وضعیت‌های متفاوتی که وجود دارند چه می‌شود؟

همیشه می‌توان یک غذا را خوش‌مزه‌تر درست کرد. آیا این روند جایی متوقف می‌شود؟

پ. ن: چرا تازگی به گل سوسن می‌گویند لیلیوم؟