شُدّو یَدیْ

ای پاسبان
بر در نشین
در مجلس ما ره مده
جز عاشقی آتش‌دلی کاید از او بوی جگر
گر دست خواهی پا دهد
ور پای خواهی سر نهد
ور بیل خواهی عاریت، بر جای بیل آرد تبر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی بردَرَش
ز اندازه بیرون خورده‌ام
کاندازه را گم کرده‌ام
شُدّو یدی شُدّوا فَمی هذا حفاظُ ذی السَّکَر
× شُدّو یدی : دستم را ببندید و دهانم را ببندید، این است حفاظ این شراب

kings of Convenience

Kings890619 copy.jpg
گوش می‌دهم
چشم‌هایم را می‌بندم
گوش می‌دهم
چشم‌هایم را باز می‌کنم
گوش می‌دهم
جمعه نرم می‌شود
گوش می‌دهد
چشم‌هایش را می‌بندد
گوش می‌دهد
چشم‌‌هایش را باز می‌کند
گوش می‌دهد
نرم می‌شوم
× دوربینم به خانه برگشت، روزهای خوبی خواهم داشت
‌ عکس گرفتن و نگاه کردن
به سمت اقیانوس شنا می‌کنم
۱۹ شهریور ۸۹
همین طوری نوشتن‌های جمعه
سارا محمدی اردهالی

نوشتن

چه وحشتی دارد نوشتن
نوشتن و روبرو شدن
چه وحشتی دارد ننوشتن
خاموشی و تاریکی و گم شدن
می‌نویسم، دل‌باخته‌ی این وضعیت، نوشتن، بی‌آن که توان خوانده شدن داشته باشم، شاید روزی جسارت خوانده شدن هم بیاید، بی‌نیاز از تحسین، برهنه و هولناک.
۲۸ تیر ۸۹
سارا محمدی اردهالی

داستان

CAFUU8GF.jpg
.
.
.
یک روز یک نفر شبیه دختری که صندل پوشیده باشد و عطر زده باشد از خانه بیرون آمد، شبیه مردی که بخواهد ماست بخرد از خیابان‌ها گذشت، شبیه زنی که به دیدن معشوقش رفته باشد کلیدی را در قفل دری پیچاند، کسی را دید که شبیه پسری بود که منتظر دختری است که صندل پوشیده باشد و عطر زده باشد، آن‌ها هفت دقیقه سال‌ها‌ی سال به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.
سارا محمدی اردهالی

یک سال زندگی

پاهایم درد می‌کند، سرم پر از فریاد است، گلویم می‌سوزد، زنگ را که می‌زنم همه هراسان می‌آیند، در آغوش می‌گیرند مرا، مدام حالم را می‌پرسند و می‌بوسند مرا، برادرم می‌لرزد، ناگهان از پشت شانه‌هایش متوجه صفحه‌ی مانیتور می‌شوم:
اولین بار است او را می‌بینم، دارد به من نگاه می‌کند، به زنده ماندنم، زنده است هنوز و خون صورتش را می‌پوشاند.
سارا محمدی اردهالی

شب‌ها، ساعت‌ها

.
.
.
عشق برید کیسه‌ام
گفتم
هی چه می‌کنی
گفت تا که یقین شود تو را عشرت جاودان من گفت تو را نه بس بود نعمت بی‌کران من گفت سِرِ هزار ساله را مستم و فاش می‌کنم گفت مطرب دل‌ربای من گفت مده ز من نشان گفت مده ز من نشان گفت همین همین
فروریخت
فروریخت
شهنشاه سواران
زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا
.
.
.
بیست و شش خرداد هشتاد و نه بود

قرار

هر چه بینی
بگذر
چون و چرا هیچ مگو
دی خیال تو بیامد به در خانه‌ی دل
در بزد
گفت
بیا در بگشا هیچ مگو
تو چو سرنای منی
بی لب من ناله مکن
تا چو چنگت ننوازم
ز نوا هیچ مگو
گفتم این جان مرا گرد جهان چند کشی ؟
گفت هر جا که کشم
زود بیا
هیچ مگو
گفتم ار هیچ نگویم تو روا می‌داری آتشی گردی و گویی که درآ هیچ مگو ؟
همچو گل خنده زد و گفت
درآ
تا بینی همه آتش
سمن و برگ و گیا
هیچ مگو
همه آنش گل گویا شد و با ما می‌گفت
جز
ز لطف و کرم دل‌بر ما هیچ مگو
جلال الدین محمد بلخی
یادم نرود : از مرد عزیز و بزرگ محمدرضا شفیعی کدکنی هزارها بار سپاس‌گزارم
با این کتاب که قلب من شده است، غزلیات شمس تبریز با آن نوشته‌های گوشه گوشه‌اش