باید بگویم شکل این صفحه را دیگر دوست ندارم. گر چه یادگاری قدیمی است و دوستانی
بامحبت برایش وقت گذاشتهاند ولی دیگر با سلیقهام جور نیست. مثل میز تحریر
دوران نوچوانی شده است. انگار اندازهها به هم ریخته، گرچه میتوان گفت هنوز
قشنگ است اما با من هماهنگ نیست. باید حسابی خم شوی تا بتوانی چیزی
روی آن میز قدیمی بنویسی. دوستانم هم تغییر کردهاند و این چقدر خوب است.
یک آشنایی داشتیم همیشه میگفت ما از قبل از انقلاب هیچ تغییر نکردهایم و همان
هستیم که بودیم. افتخار میکرد که ذهنیتش به دنیا همان است که چهل سال پیش
بوده است. یعنی تجربهی جدیدی در این چهل سال نداشته؟ چیزی به چشمش
نیامده؟ فکر جدیدی به ذهنش نرسیده؟ نمیدانم. بههر حال از این وضعیت
خیلی خوشحال بود.
برای تغییر دادن پاگرد وقت نگذاشتم. قرار بود برود روی وردپرس ولی تنبلی کردم
و حالا که میخواهم درستش کنم باید خیلی جدی پیگیرش باشم. درست وقتی که هزار
کار دیگر هم باید پیش برود.
ساعت نزدیک چهار است. این وقت وقت خوبی است. دوستش دارم. هوا لطیفتر از هر وقت است.
دسته: نوشتههای روزانه
نگاه کردن
پیش از این وقتی یک قاشق قهوه و یک فنجان آب در قهوهجوش میریختم؛ همش میزدم؛
زیرش را روشن میکردم؛ رهایش میکردم و بعد از چند دقیقه باز میگشتم که قبل از
سر رفتن برش دارم.
بیشتر وقتها سر میرفت.
حالا پس از این که زیرش را روش میکنم بالا سرش میایستم و نگاهش میکنم. همه چیز
تند میگذرد. روزها و شبها. دیدارها و گفتوگوها. این روند گاهی خستهکننده میشود.
بدون هیچ عجلهای بالا سر قهوهجوش میایستم و بالا رفتن دمایش را نگاه میکنم تا وقتی
که جوش میآید و کف میکند و میخواهد سر برود.
خرداد ۹۷ است و باران میبارد
پنجره باز است. باران میبارد. هر از چندی صدای رعد و برق هم هست. کمی دارچین توی قهوهی عصرم میریزم.
زن همسایه برایم حلوا آورد. گفت خیلی دوستم دارد. گفت وقتی صدایم را میشنود خوشحال میشود. دوستش دارم.
تغییر سخت است.
وقتی میدانی همه چیز تغییر خواهد کرد لجبازی میکنی. میترسی.
مقاومت میکنم.
گفت خیلی غیرعادی است. گفت باور کردنی نیست. ناگهان ترسیدم. پیش خودم گفتم نباید داستان را برایش میگفتم.
پرسیدم چرا باور کردنی نیست؟ گفت تنها در کتابها چنین چیزی را خوانده است.
تلفن را از آن سر دنیا قطع کرد.
هوا آنقدر خوب است که مدام میروم لب پنجره و بیرون را نگاه میکنم. دو پرچم زشت مسجد در باد تکان میخوردند.
دو منارهی نصفهکاره مثل دو سر بریده هستند در آسمان کبود.
تبدیل شدن دو صورت به یک صورت
بهنظر میرسد منتظر است پرسشی در ذهن من باشد. منتظر؟ نه. بهتر است اینگونه بگویم اگر پرسشی واقعی در ذهنم باشد.
اگر مدام در ذهنم باشد و زیرورو کنم فیلمها و دلایل را. ناگهان به زبان میآید.
ناگهان به زبان میآید.
دقیق حرف میزند. حرف نمیزند اما.
به چه روشی جواب میدهد؟
شاید قالبش به شعر نزدیک است. انگار ناگهان بیتی را بهزبان میآورد.
ولی تصویر است.
مثل تصویر صورت لام که به صورت میم تبدیل شد. یک تصویر است که کاملا با تو حرف میزند و معنا را انتقال میدهد.
برای من معنایش این بود که لام همان شخصیت میم را دارد. دو آدم که رنج میدهند و به دیگران آسیب میزنند.
بعد صورت هر دو دوازده سیزده ساله بود. رشد نکرده. در حالیکه هر دو بزرگ شدهاند در زندگی واقعی. ولی همچنان رفتار نابالغ دارند.
حالا خیلی کم میبینمش. گره تا حدی باز شده است. تا اندازهای میفهمم چرا این همه ناآرام است. دیگران را آزار میدهد.
میدانم که نباید به او اعتماد کرد. باید دور باشد.
میدانم که پیش از این هم نباید اعتماد میکردم.
وقتی تمام ذهنم را درگیر میکند پاسخ پیدا میشود. یک چیزی که بهنظر تاریک میآمده روشن میشود. انگار نخ نامریی را میبینی.
حالا البته روشناییها با هم فرق دارند.
حالا بهروشنی میدانم اشتباه کردهام. چرا؟ چون دقیق نبودم. چون هر بار که رفتارش را میدیدم تنها میبخشیدم و فکر نمیکردم.
اطلاعات را دور میریختم و باز دفعهی بعد همان کار را میکرد.
فکر نکردن کار آسانیست.
وقتی فکر میکنی جانت گرفته میشود. صدای باران قطع میشود. خیابانها گم میشوند. سرت محکم میخورد به دیوارهی استخر.
نفست بند میآید.
اما وقتی بعد از ماهها و سالها ناگهان یک گوشهی تاریک روشن میشود. میبینی چقدر زندگی فرق میکند.
آیا ذهن آدم تمایل به نفهمی دارد؟
آیا به نفهمی بهسادگی خو میگیرد؟
آیا آدم حوصله ندارد برای فهم زندگی خودش فکر کند؟
آیا آدم ترجیح میدهد پاسخهای قبلی را از فروشگاه بخرد و شب بیاید راحت بخوابد؟
اما یک شیرینی هم وجود دارد. شیرینی حل یک معما. صبح روی کاغد مساله را مینویسی. بعد شروع میشود. شاید روزها و شبهای
زیادی بیاید و برود.
بهنظر میرسد که کسی که یکبار کشف کند وارد دنیای شگفتانگیز دیگری میشود که دیگر نمیتواند به نفهمی تن دهد.
ساعت نزدیک چهار صبح است. تا طلوع آفتاب ظرفها را میشویم. بعد قهوهی ترک درست میکنم.
صبح زود قهوهی کمی شیرین دلچسب است. میتوانم به روشن شدن هوا خیره شوم.
منقلب
دارد روزها را میشمارد؟
اردیبهشت تمام میشود. بر اساس تقویم امروز روز خیام است.
خرداد.
زیر آب که هستم باز همان موسیقی در گوشم است. دقیق نبودهام.
متوجه شدم که اصلا دقیق نبودهام.
بدتر این که یک سری اطلاعات نامتعبر را وارد داستان کرده بودم و روشن است که بهسادگی همهچیز خراب شد.
از پلهها که بالا آمدم تنها یک زن روی تخت پلاستیکی دراز کشیده بود. صبح زود که میروم خیلی خیلی خلوت است.
زن را کمی میشناختم. بهنظر دیوانه میآمد برای همین احترام خاصی به او میگذاشتم.
اولین بار که طبقهی بالا دیدمش سراسیمه گفت برای پادرد میآید. صورتش و مدل جملهبندیاش. سنی نداشت برای پادرد.
چیزی نگفتم. خوشحال شد.
مریم از پاریس نوشته. نوشته بعد از آن کمردرد وحشتناک و این فکر که شاید دیگر نتواند راه برود، بعد از بازگشت از قاهره، این بار پاریسی که همیشه
دیده بوده است فرق کرده. حالا شهر برهنه شده. پاریسی شده که هیچ وقت ندیده بوده.
یک تجربه روی تجربههای بعدی اثر میگذارد. بیماری. شکست. مرگ دیگری. تغییر بزرگ.
من آن شهر را چگونه خواهم دید؟
آیا حسی که ونیز داشت تکرار میشود؟ هنوز مرگ در ونیز را نخواندهام. چند صفحهی اول هستم.
زن خیالش راحت شده که من اهل پرسش نیستم. پس وقتی من را میبیند لبخندی بسیار دستودلبازانه میزند. امنیت.
چرا آن جمله را گفتم؟
چرا چیزی را که نفهمیده بودم به زبان آوردم؟
مدام هم که حواسم جمع باشد ناگهان جملهای …
شاید در ظاهر حتی بهخوبی هم شنیده نشد. اما خودت خوبِ خوب میدانی گفتنش چقدر سنگین است.
یک جمله میتواند تا مدتها رنج بدهد. میتواند مدتها تنبیهات کند.
خرداد.
نور از پنجرهی آشپزخانه تو آمده است. چراغی روشن نیست. ساعت سه بعدازظهر است. جمعه.
پ. ن. آهنگی که زیر آب در گوشم بود.
On The Other Side
By Phillip LaRue
.
.
.
Don’t close your eyes
Let the light guide you home
I’m here in the fire
Like a match to the sky
Lightin’ up the night for you
for you
I’ll see you on the other side
I’ll see you on the other side
دالون
هر روز و تک تک لحظهها عجیب هستند. خوابها که دیگر از بیداری زندهترند.
تمرین میکنم که تسلط بیشتری داشته باشم. هر چه حواسم جمعتر میشود بیشتر رابطهی بین آنها را میفهمم.
سعی میکنم یادداشتها را دقیقتر کنم. همان وقت که بیدار میشوم سریع همه چیز را بنویسم.
این هفتهی دوم اردیبهشت مثل حیوانی بودم با شاخکهای عظیم.
در استخر شنا میکنم یک ساعت بدون یک کلمه حرف.
حرکت بدن آدمها در آب. صدای آب. پنجرهای باز است و باد ملایمی تو میآید.
آن دورتر چند نفر با هم حرف میزنند و من صدایشان را نمیشنوم.
میروم زیر آب و سعی میکنم بیشتر و بیشتر شنا کنم بدون نفس گیری.
دور و دورتر میشوم.
آیا آب آدمی شده که بدون کلمات با من در سخن است؟
آیا میل من به دریا را آرام میکند؟
این آغوش که به شکل تن من در میآید چه دارد در خود؟
بیدار میشوم و دفتر خوابها را باز میکنم.
آیا دارد با تمام توانش با من ارتباط برقرار میکند و من هنوز زبانش را نمیفهمم؟
با یک برنامه روی گوشیام زبان آلمانی یاد میگیرم.
برای بیشتر پیش رفتن در سکوت.
تعادل
زیادهروی. زیادهروی بهویژه در حرف زدن شاید. زیادهروی در هر چیزی آزار دهنده است.
این روزها بیشتر در سکوت به سر میبرم. نوشتن مرتبم میکند. میدانم کجا هستم و کجا باید بروم.
زیادهروی بههمریختگی به همراه دارد.
غذای کم خوردن و زیادتر کار کردن.
اما تعادل چقدر مفهوم عجیبیست.
یادت هست آن شعر را؟ معتدل است او …
متصلست او معتدلست او
شمع دلست او پیش کشیدش
هر که ز غوغا وز سر سودا (غوغا! میبینی برایم جالب است. هیاهو برای هیچ.)
سر کشد این جا سر ببریدش (چه خشمگین هم هست، مثل ملکهی قلبها میگوید زود سرش را ببرید)
نمیدانم آنجا دقیق منظورش چه بوده ولی در ذهنم است.
تعادل آدم را جوان نگه میدارد. زیادهوری و تعادل نداشتن آدم را فرسوده میکند.
فرسودگی.
به این فکر کن. من هم فکر میکنم.
تعادل آدم را شاداب میکند. شاداب و جوان و پرانرژی.
زیادهروی فرسودگیست. زیادهروی در هر کاری. آدم فرسوده میشود، خسته و دلزده میشود.
دارم فکر میکنم. باید دقیق فکر کرد.
نامهها
نامههای داستایفسکی به آنا را نباید میخواندم. هرگز نباید میخواندم.
درهایی هست که همیشه باید بسته بمانند.
فرشتهی من مرا ببخش تمام پولی که فرستاده بودی در نیمساعت باختم. مرا ببخش!
حالا دربارهی من چه فکری خواهی کرد؟ فقط از قضاوت تو میترسم. از قضاوت تو وحشت دارم.
مرا ببخش حتی نمیتوانم به تو قول بدهم که دیگر قمار نخواهم کرد.
حالا تنها باید روی کتابم کار کنم. دیگر هیچ راهی نیست. تلاش و کار.
قسم میخورم تا حدودی تقصیر تو هم هست. آخر مدام دارم به تو فکر میکنم.
تو را به مسیح قسم، به خاطر آیندهمان نگران نشو. خونسرد باش و نامه را تا آخر بخوان. در دنیا بدبختیهایی هست که جزایشان را با خود دارند.
خداحافظت، ای شادمانی من
داستایفسکی تا ابد از آن تو
:
:
تکههایی که در سرم بوده را نوشتهام
داستایفسکی به آنا، ترجمهی یلدا بیدختینژاد، انتشارات علمی و فرهنگی
بررﺳﯽ ﻣﺆﻟﻔﮥ «ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ» در اﺷﻌﺎر ﺳﺎرا، ﯾﺎﺳﻤﻦ ﮐﺎزراﻧﯽ ﻓﺮاﻫﺎﻧﯽ(قسمت اول)
ﯾﺎﺳﻤﻦ ﮐﺎزراﻧﯽ ﻓﺮاﻫﺎﻧﯽ
داﻧﺸﺠﻮی ﮐﺎرﺷﻨﺎﺳﯽ ارﺷﺪ داﻧﺸﮕﺎه اﻟﺰﻫﺮا (س)
دﮐﺘﺮ ﺳﻬﯿﻼ ﺻﻼﺣﯽ ﻣﻘﺪم
داﻧﺸﯿﺎر زﺑﺎن و ادﺑﯿﺎت ﻓﺎرﺳﯽ داﻧﺸﮕﺎه اﻟﺰﻫﺮا(س)
دﮐﺘﺮ زﻫﺮه اﷲ دادی دﺳﺘﺠﺮدی
اﺳﺘﺎدﯾﺎر زﺑﺎن و ادﺑﯿﺎت ﻓﺎرﺳﯽ داﻧﺸﮕﺎه ﻋﻼﻣﻪ ﻃﺒﺎﻃﺒﺎﯾﯽ
بررﺳﯽ ﻣﺆﻟﻔﮥ «ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ» در اﺷﻌﺎر ﺳﺎرا ﻣﺤﻤﺪی اردﻫﺎﻟﯽ
با رویکرد مدرنیستی
چکیده
از ﺟﻤﻠﻪ ﺷﺎﻋﺮان ﻣﺪرن اﻣﺮوزی ﮐﻪ در ﻗﺎﻟﺐ ﺳﭙﯿﺪ ﻃﺒﻊآزﻣﺎﯾﯽ ﮐﺮده، ﺳﺎرا ﻣﺤﻤﺪی اردﻫﺎﻟﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ در اﺷﻌﺎر او ﻋﻮاﻣﻞ ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ، ﺑﻮﯾﮋه ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ، ﺑﺴﺎﻣﺪ ﻓﺮاواﻧﯽ دارد. اﯾﻦ ﻋﺎﻣﻞ در ۱۹ ﺷﻌﺮ او از دﯾﺪ ﺗﺼﻮﯾﺮﭘﺮدازی و ﺣﻮزه واژﮔﺎن، اﻧﻮاع ﺟﻤﻠﻪ، ﺗﺮﮐﯿﺒﺎت و ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن اﻓﻌﺎل ﺑﺮرﺳﯽ ﺷﺪ. ﺟﺎن ﺑﺨﺸﯽ ﭘﺮﺑﺴﺎﻣﺪﺗﺮﯾﻦ ﺻﻨﻌﺘﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ او اﺳﺘﻔﺎده ﮐﺮده و ﺣﻮزه واژﮔﺎن ﻣﻮرد اﺳﺘﻔﺎدهاش، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ و ﺧﺎﻧﻮاده و ﻃﺒﯿﻌﺖ اﺳﺖ. ﺷﺎﻋﺮ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ از ﺟﻤﻼت ﺳﻪ ﺟﺰﺋﯽ، ﺗﺮﮐﯿﺒﺎت اﺿﺎﻓﯽ و اﻓﻌﺎل ﻣﺎدی ﺑﺴﯿﺎر اﺳﺘﻔﺎده ﮐﺮده اﺳﺖ. ﺑﺎ اﯾﻨﮑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﻔﻬﻮﻣﯽ اﻧﺘﺰاﻋﯽ اﺳﺖ، اﻧﺘﺰاﻋﯽ و ﻣﺠﺮد ﺑﯿﺎن ﻧﺸﺪه اﺳﺖ و ﺷﺎﻋﺮ ﺑﺎوﺟﻮد ﺳﺘﺎﯾﺶ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ و ﻧﯿﺎزی ﮐﻪ ﺑﻪ آن دارد از ﻃﺮﻓﯽ ﻫﻢ از آن ﻣﯽﮔﺮﯾﺰد و ﻧﻤﻮد اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع در ﺷﻌﺮ او زﻣﺎﻧﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪﻃﻮر ﻣﺜﺎل ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺧﺎﻧﻪ را ﺑﻪﻋﻨﻮان ﭘﺮﺑﺴﺎﻣﺪﺗﺮﯾﻦ ﺗﺼﻮﯾﺮ، و ﺟﺎنﺑﺨﺸﯽ را ﺑﻪﻋﻨﻮان ﭘﺮﺑﺴﺎﻣﺪﺗﺮﯾﻦ ﺻﻨﻌﺖ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ؛ ﻫﺮدو ﺣﺪود ۹۰ درﺻﺪ اﺷﻌﺎر را درﺑﺮﻣﯽﮔﯿﺮد. ﺷﺎﻋﺮ در ﻗﺎﻟﺐ ﺳﭙﯿﺪ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻪ اﺳﺖ اﻣﺮوزیﺗﺮﯾﻦ ﺗﺼﺎوﯾﺮ را از ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ اﻧﺴﺎن ﻣﺪرن اراﺋﻪ ﮐﻨﺪ.
کلیدواژه¬ها: شعر، سارا محمدی اردهالی، شعر معاصر فارسی، تنهایی در شعر امروز، عوامل مدرنیسم و شعر فارسی
۱. ﻣﻘﺪﻣﻪ
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ از ﺟﻤﻠﻪ ﻣﺴﺎﺋﻠﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ و در ﻫﻤﻪﺟﺎ ﻣﻄﺮح ﺷﺪه اﺳﺖ و درﺑﺎره آن ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﺷﻮد. ادﺑﯿﺎت ﯾﮑﯽ از ﺑﺴﺘﺮﻫﺎﯾﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ اﻣﮑﺎن ﺻﺤﺒﺖ درﺑﺎره ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﺨﺘﻠﻒ زﻧﺪﮔﯽ را ﻓﺮاﻫﻢ ﻣﯽآورد و ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ از ﺟﻤﻠﮥ ﭘﯿﭽﯿﺪه ﺗﺮﯾﻦ آﻧﻬﺎﺳﺖ. ﺑﻪ ﮔﻔﺘﮥ اوﮐﺘﺎوﯾﻮﭘﺎز در ﮐﺘﺎب دﯾﺎﻟﮑﺘﯿﮏ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ، ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻋﻤﯿﻘﺘﺮﯾﻦ واﻗﻌﯿﺘﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺸﺮ ﺑﺎ آن روﺑﻪ روﺳﺖ. ﺑﺎ ﺑﺮرﺳﯽ ﺗﺎرﯾﺨﯽ ﻣﻔﻬﻮم ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯽرﺳﯿﻢ ﮐﻪ در ﺗﺎرﯾﺦ ادﺑﯽ اﯾﺮان ﺻﺤﺒﺖ از ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻪ دو ﺷﯿﻮه ﮐﻠﯽ ﺻﻮرت ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ؛ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻋﺮﻓﺎﻧﯽ ﯾﺎ ﺻﻮﻓﯿﺎﻧﻪ و ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ اﻧﺴﺎن ﻋﺼﺮ ﻣﺪرن ﯾﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ اﻧﺴﺎن در اﺟﺘﻤﺎع. ﺑﺨﺶ ﻋﻈﯿﻤﯽ از ادﺑﯿﺎت ﻣﺎ را ﻋﺮﻓﺎن و ﺗﺼﻮف ﺗﺸﮑﯿﻞ داده و اﯾﻦ ﺑﺨﺶ ﺑﺎﻟﻄﺒﻊ ﮔﻔﺘﻤﺎن ﺧﺎﺻﯽ را در ادﺑﯿﺎت ﭘﺪﯾﺪ آورده اﺳﺖ. ﻣﻔﻬﻮم ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻼﺳﯿﮏ، ﻫﻤﺎن ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ در ادب ﺻﻮﻓﯿﻪ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﻣﻨﻈﻮر از آن، ﺧﻠﻮت و ﻋﺰﻟﺖ و ﮔﻮﺷﻪﻧﺸﯿﻨﯽ و ﻣﺎﻧﻨﺪ اﯾﻨﻬﺎﺳﺖ. اﯾﻦ ﻣﻔﻬﻮم ﺗﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﻮد ﺗﺎ ﺑﺎ ورود ادﺑﯿﺎت ﺑﻪ ﻋﺮﺻﻪای ﻧﻮ، اﯾﻦ ﻣﻔﻬﻮم ﻧﯿﺰ ﺗﺎﺣﺪودی ﻣﺘﺰﻟﺰل ﺷﺪ. دوره ﻣﺸﺮوﻃﻪ در اﯾﺮان، دوره ﻣﻬﻤﯽ ﺑﻪ ﺷﻤﺎر ﻣﯽ رود. ﺑﺎ ورود ﺻﻨﻌﺖ ﭼﺎپ ﺑﻪ اﯾﺮان و اﻋﺰام داﻧﺸﺠﻮﯾﺎن اﯾﺮاﻧﯽ ﺑﻪ اروﭘﺎ ﺻﻨﻌﺖ ﺗﺮﺟﻤﻪ و روزﻧﺎﻣﻪﻧﮕﺎری، وارد ﻣﺮﺣﻠﮥ ﺟﺪﯾﺪی ﺷﺪ و ﻣﯽﺗﻮان ﮔﻔﺖ از ﮔﺬﺷﺘﮥ ﺧﻮد ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﮔﺴﺴﺖ. ﺷﺎﻋﺮان و ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﮔﺎن ﺑﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪﻫﺎی ﺟﺪﯾﺪی دﺳﺖ زدﻧﺪ و ادﺑﯿﺎت ﻧﻮﯾﻨﯽ را ﭘﺪﯾﺪ آوردﻧﺪ ﮐﻪ در ﻣﻘﺎﺑﻞ ادﺑﯿﺎت ﮐﻼﺳﯿﮏ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ. ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻣﮑﺘﺐ ﻣﺴﺘﻘﻞ ادﺑﯽ از اواﺧﺮ ﻗﺮن ﻧﻮزدﻫﻢ ﭘﺪﯾﺪ آﻣﺪ و اﻧﺸﻌﺎﺑﺎت ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ را ﻧﯿﺰ در ﺗﺎرﯾﺦ ادب ﺑﻪ ارﻣﻐﺎن آورد. دوره ﻣﺪرن ادﺑﯿﺎت از ﻧﻈﺮ ﭘﯿﺘﺮ ﭼﺎﯾﻠﺪز، ﻗﺮن ۱۶ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ و ﺑﺮای ﺗﻮﺻﯿﻒ ﻧﻮﺷﺘﻪﻫﺎی ﻗﺮن ۲۰ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﺷﺪه اﺳﺖ؛ ﺑﻪ ﺑﯿﺎن ﮐﻠﯽﺗﺮ ﻣﻨﻈﻮر از ﻣﺪرن ﺑﻮدن، آواﻧﮕﺎرد ﺑﻮدن، اﻧﻘﻼﺑﯽ ﺑﻮدن، ﭘﯿﺸﺮو ﺑﻮدن و رادﯾﮑﺎل ﺑﻮدن اﺳﺖ. ﯾﮑﯽ از ﻣﻮﺿﻮﻋﺎت ﻓﻠﺴﻔﯽ ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ، اﻋﺘﻘﺎد ﺑﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﺑﻮدن رﻧﺞ در ﺟﻬﺎن اﺳﺖ؛ ﻫﺮﭼﻨﺪ ﺷﮑﻞ آن ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﺎﺷﺪ (ﭼﺎﯾﻠﺪز؛ ۱۳۸۲: ۲۰). ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ ادﺑﯿﺎت ﺗﺤﻮل اﺳﺖ؛ ﻓﺮوﭘﺎﺷﯽ و اﺻﻼح، ﭘﺮاﮐﻨﺪﮔﯽ و ﺗﺤﻮﻻت ﺳﺮﯾﻊ، ﻧﺎاﻣﻨﯽ، ﻧﺎﻣﺎﻧﺪﮔﺎری، ادراﮐﺎت ﺗﺎزه و…؛ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻧﮕﺮش در ﭘﯽ ﺑﺮرﺳﯽ اﺷﻌﺎر ﯾﮏ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﺪرن اﯾﺮاﻧﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ. ﺳﺎرا ﻣﺤﻤﺪی اردﻫﺎﻟﯽ، ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۵۴، ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ در ﻗﺎﻟﺐ ﺳﭙﯿﺪ ﻃﺒﻊآزﻣﺎﯾﯽ ﮐﺮده، ﺷﺎﻋﺮی اﺳﺖ ﮐﻪ در اﯾﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﺑﻪ اﺷﻌﺎر او ﭘﺮداﺧﺘﻪ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ از ﺟﻤﻠﮥ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻋﻮاﻣﻞ ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ در اﺷﻌﺎر اﯾﻦ ﺷﺎﻋﺮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻧﮕﺮ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﻃﯽ ﻣﻄﺎﻟﻌﮥ ﭼﻬﺎر دﻓﺘﺮ ﺷﻌﺮ ﺷﺎﻋﺮ، ۱۹ ﺷﻌﺮ اﻧﺘﺨﺎب، و ﺑﻪ ﺑﺮرﺳﯽ دﻗﯿﻖ آﻧﻬﺎ ﭘﺮداﺧﺘﻪ ﺷﺪه اﺳﺖ. اﯾﻦ ﺑﺮرﺳﯽ ﺗﺼﻮﯾﺮﭘﺮدازی، ﺑﻼﻏﺖ و ﻧﺤﻮ را درﺑﺮﻣﯽﮔﯿﺮد. اﺑﺘﺪا ﺗﻤﺎم ﻣﻨﺎﺑﻊ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ، و ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﺧﻮاﻧﺪن ﭼﻨﺪﺑﺎره اﺷﻌﺎر، در ﺗﻄﺒﯿﻖ ﻋﻮاﻣﻞ ﺳﻌﯽ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﻣﻨﺎﺑﻊ دﺳﺖ اول ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮدﻧﺪ، ﮐﻪ درﺑﺎره ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ و ﺳﯿﺮ ﺗﺎرﯾﺨﯽ و اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ آن ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺑﺮﺧﯽ از ﮐﺘﺎﺑﻬﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ، و ﺑﺮﺧﯽ دﯾﮕﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﭘﮋوﻫﺸﮕﺮان اﯾﺮاﻧﯽ ﺑﻪ رﺷﺘﮥ ﺗﺤﺮﯾﺮ درآﻣﺪه ﺑﻮد.
۲. ﭘﯿﺸﯿﻨﻪ ﭘﮋوﻫﺶ
در ﻣﻮرد ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ ﺗﺎﮐﻨﻮن ﮐﺘﺎﺑﻬﺎ و ﻣﻘﺎﻻت ﻣﺘﻌﺪدی ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪه اﺳﺖ و ﭘﮋوﻫﺸﮕﺮان ﻓﺮاواﻧﯽ در آن ﻏﻮر ﮐﺮده¬اﻧﺪ؛ از آن ﺟﻤﻠﻪ اﺳﺖ: ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ (۱۳۸۳) از ﭘﯿﺘﺮ ﭼﺎﯾﻠﺪز، درآﻣﺪی ﺑﺮ ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ در ادﺑﯿﺎت (۱۳۸۲) از اﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﺠﻮﻣﯿﺎن، ﻧﻘﺪ ﻣﺪرﻧﯿﺘﻪ (۱۳۸۵) از آﻟﻦ ﺗﻮرن و ﻣﻘﺎﻻﺗﯽ ﭼﻮن ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ در اﺷﻌﺎر ﻓﺮوغ و ﺷﺎﻣﻠﻮ (۱۳۹۳) از ﻣﺤﻤﺪرﺿﺎ ﺗﺎﺟﯿﮏ و ﻓﺮزاﻧﻪ اﺣﺪزاده ﻧﻤﯿﻨﯽ، ﺑﺮرﺳﯽ ﻋﻨﺎﺻﺮ ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ در ﺷﻌﺮ ﻗﻘﻨﻮس (۱۳۹۲) از ﺳﻌﯿﺪ ﺣﺴﺎمﭘﻮر و ﺳﯿﺪ ﻓﺮﺷﯿﺪ ﺳﺎدات ﺷﺮﯾﻔﯽ، ﺗﺄﺛﯿﺮ ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ در ﺷﻌﺮ اﺣﻤﺪرﺿﺎ اﺣﻤﺪی (۱۳۹۰) و ﺗﺄﺛﯿﺮ ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ در ﺷﻌﺮ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ آﺗﺸﯽ (۱۳۹۰) ﻫﺮدو از اﺣﻤﺪ ﻃﺤﺎن و ﺧﻠﯿﻞ ﻧﯿﮑﺨﻮاه. در ﺗﻤﺎم اﯾﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﻫﺎ، ﻣﺆﻟﻔﻪ¬ﻫﺎی ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ ذﮐﺮ ﺷﺪه وﺳﭙﺲ ﺑﺎ اﺷﻌﺎر ﺗﻄﺒﯿﻖ داده ﺷﺪه اﺳﺖ. در ﻣﻘﺎﻟﮥ ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ در ﺷﻌﺮ آﺗﺸﯽ ﺑﻪ ﻣﺆﻟﻔﻪﻫﺎی ﻧﺴﺒﯽﮔﺮاﯾﯽ، ﺗﺄﻣﻼت ﻫﺴﺘﯽﺷﻨﺎﺳﺎﻧﻪ، ﻓﺮدﯾﺖ، اﻋﺘﺮاض ﺑﻪ ﺟﻬﺎن ﺻﻨﻌﺘﯽ ﻣﺪرن، ﺗﻌﻬﺪﮔﺮﯾﺰی، ﮔﺮاﯾﺶ ﺑﻪ ﻧﺜﺮ، ﺗﺼﻮﯾﺮﮔﺮاﯾﯽ و ﻫﻨﺠﺎرﮔﺮﯾﺰی اﺷﺎره ﺷﺪه اﺳﺖ ؛ و در ﻣﻘﺎﻟﮥ اﺣﻤﺪرﺿﺎ اﺣﻤﺪی ﻣﺆﻟﻔﻪ ﻫﺎی ﻓﺮدﮔﺮاﯾﯽ، ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻣﺮز ﻣﯿﺎن ﻧﺜﺮ و ﺷﻌﺮ، ﺗﺼﻮﯾﺮﺳﺎزﯾﻬﺎی ﺳﻮررﺋﺎل، ﺷﻬﺮ، ﺗﺄﻣﻼت ﻫﺴﺘﯽﺷﻨﺎﺳﺎﻧﻪ، ﻣﻌﻨﺎﮔﺮﯾﺰی و ﭘﯿﭽﯿﺪﮔﯽ ﺷﻌﺮ، ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ، ﺗﻌﻬﺪﮔﺮﯾﺰی و زﻧﺪﮔﯽ روزﻣﺮه ﻣﺪرن ﺑﺮرﺳﯽ ﺷﺪه اﺳﺖ. در ﻣﻘﺎﻟﮥ ﻗﻘﻨﻮس ﻧﯿﻤﺎ، ﻫﻢ ﺑﺮرﺳﯽ ﻣﻔﻬﻮﻣﯽ وﺟﻮد دارد و ﻫﻢ ﺑﺮرﺳﯽ ﻣﺘﻦ ﺷﻌﺮ. در اﯾﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﭘﮋوﻫﺸﮕﺮ ﺗﻼش دارد ﮐﻪ ﻣﻔﻬﻮﻣﯽ از ادﺑﯿﺎت ﻣﺪرن ﺑﻪﻋﻨﻮان ﻣﺒﻨﺎی ﺳﻨﺠﺶ اراﺋﻪ دﻫﺪ. ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ای، ﻣﻘﺎﻟﮥ ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ در اﺷﻌﺎر ﻓﺮوغ و ﺷﺎﻣﻠﻮ اﺳﺖ، ﮐﻪ در آن اﺷﻌﺎری از ﻫﺮدو ﺷﺎﻋﺮ ﮔﺰﯾﻨﺶ ﺷﺪه و ﺳﭙﺲ ﺟﺪولﺑﻨﺪی و ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﺷﺪهاﺳﺖ. در اﯾﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﻣﺆﻟﻔﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﻤﭽﻮن اﻧﺪﯾﺸﻪ، ﻓﻠﺴﻔﻪ، ﺷﻬﺮﻧﺸﯿﻨﯽ و ﺗﮑﻨﻮﻟﻮژی، ﻓﺮدﯾﺖ و اﮔﺰﯾﺴﺘﺎﻧﺲ، ﻓﺮوﭘﺎﺷﯽ ﻓﺮدی و ﺑﺪﺑﯿﻨﯽ، ﺟﻬﺎن ورﺷﮑﺴﺘﻪ، ﻧﯿﻬﯿﻠﯿﺴﻢ، ﺷﮑﺎﮐﯿﺖ، اﯾﻤﺎژﯾﺴﻢ، ﭘﯿﻮﻧﺪ ﺑﺎ ﺟﻤﻌﯿﺖ، رﯾﺘﻢ، ﻧﺴﺒﯿﺖ، درونﻧﮕﺮی، ﺳﯿﺎﻟﯿﺖ اﻣﻮر، ﺧﻮدارﺟﺎﻋﯽ، ﺳﻤﺒﻮﻟﯿﺴﻢ و ﻧﻘﺪ ارﮐﺎن ﻣﺪرﻧﯿﺘﻪ ﺑﺮرﺳﯽ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﺳﺎرا ﻣﺤﻤﺪی اردﻫﺎﻟﯽ ازﺟﻤﻠﻪ ﺷﺎﻋﺮان ﻣﻌﺎﺻﺮ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﺎﮐﻨﻮن ﻫﯿﭻ ﭘﮋوﻫﺸﯽ ﺑﺮروی آﺛﺎرش اﻧﺠﺎم ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ و از ﻧﻈﺮ ﻧﮕﺎرﻧﺪﮔﺎن اﯾﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﻣﺆﻟﻔﻪ ﻫﺎی رﻣﺎﻧﺘﯿﺴﻢ در اﯾﻦ آﺛﺎر ﻗﺎﺑﻞ ﺑﺮرﺳﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ در اﯾﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﺑﺮای دﻗﺖ ﺑﯿﺸﺘﺮ در ﭘﮋوﻫﺶ ﻣﺆﻟﻔﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﺮرﺳﯽ ﺷﺪه اﺳﺖ.
۳. ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ
رﯾﺸﻪﻫﺎی ادﺑﯽ ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ را ﺑﺎﯾﺪ در ﮐﺎرﻫﺎی ﺷﺎرل ﺑﻮدﻟﺮ، ﮔﻮﺳﺘﺎو ﻓﻠﻮﺑﺮ، رﻣﺎﻧﺘﯿﮑﻬﺎ و ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﮔﺎن اواﺧﺮ ﻗﺮن ﻧﻮزدﻫﻢ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﺮد. ﻗﻮام و اوج ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ ﻗﺒﻞ از ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ اول ﺑﻮده ﮐﻪ ﺑﺮ ﻫﻤﮥ ﻫﻨﺮﻫﺎ ﺗﺄﺛﯿﺮﮔﺬار ﺑﻮده اﺳﺖ. ﻇﻬﻮر زن ﻧﻮ، ﺗﻐﯿﯿﺮات ﺑﯽﺳﺎﺑﻘﮥ ﻓﻨﺎوری، ﺑﺮآﻣﺪن ﺣﺰب ﮐﺎرﮔﺮ، ﻇﻬﻮرﺗﻮﻟﯿﺪ اﻧﺒﻮه ﺑﺮاﺳﺎس ﺧﻂ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﮐﺎرﺧﺎﻧﻪای و ﺟﻨﮓ در ﻧﻘﺎط ﻣﺨﺘﻠﻒ دﻧﯿﺎ از ﺟﻤﻠﻪ زﻣﯿﻨﻪﻫﺎی ﺗﺎرﯾﺨﯽ و اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻇﻬﻮر و ﺑﺮوز ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ اﺳﺖ (ﭼﺎﯾﻠﺪز؛ ۱۳۸۲: ۲۴و۲۵). از اﯾﻦ ﻣﻮارد ﻣﯽ ﺗﻮان ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻣﺆﻟﻔﻪ ﻫﺎی ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ ﯾﺎدﮐﺮد: آزﻣﺎﯾﺸﮕﺮ ﺑﻮدن، ﻣﻮﺟﺰ ﺑﻮدن و ﻓﺸﺮدﮔﯽ، ﮔﺮاﯾﺶ ﺑﻪ ﺷﯿﻮهﻫﺎی ﮐﻨﺎﯾﯽ، ﮔﺮاﯾﺶ ﺑﻪ ﺳﻤﺒﻮﻟﯿﺴﻢ، اﺑﻬﺎم، درونﻧﮕﺮی ﻋﻤﯿﻖ، ﻧﻮآورﯾﻬﺎی زﺑﺎﻧﯽ، ﯾﺄس ﺧﻮدﻣﺤﻮراﻧﻪ، ﻣﺮدم ﮔﺮﯾﺰی آﻏﺸﺘﻪ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﯾﻪ، ﺗﻬﯽ ﺷﺪﮔﯽ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ، از دﺳﺖ دادن اﯾﻤﺎن، ﭘﺮﯾﺸﺎنﻓﮑﺮی، ﻓﻤﻨﯿﺴﻢ، ﻫﻤﺴﺎنﻧﻤﺎﯾﯽ زن و ﻣﺮد و دوﺟﻨﺲﮔﺮاﯾﯽ، اﺣﺴﺎس ﻓﺎﺟﻌﻪ، ﺗﺄﮐﯿﺪ ﺑﺮ ﺷﻬﺮ، دﻓﺎع از ﻓﻨﺎوری در ﻋﯿﻦ ﺗﺮس، ﺗﺮدﯾﺪ درﻣﻮرد زﺑﺎن، ﻧﺨﺒﻪﮔﺮاﯾﯽ، ﮐﻨﺶﮔﺮاﯾﯽ و… . ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ ﺑﺮ ﺟﻬﺎن ﺧﺮد ﺗﺄﮐﯿﺪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ و ﻫﻨﺮی اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮدش ﻣﯽﭘﺮدازد؛ ﺑﻪ اﻧﻔﺼﺎل و ﺗﺠﺰﯾﻪ ﮔﺮاﯾﺶ دارد و ﻫﻨﺮ را ﻋﺎﻟﯿﺘﺮﯾﻦ دﺳﺘﺎورد آدﻣﯽ ﻣﯽﭘﻨﺪارد. ﻫﻨﺮ ﻣﺪرن ﺑﺮ ﺷﻬﺮ و ﻓﻨﺎوری ﺗﺄﮐﯿﺪ دارد در ﻋﯿﻦ اﯾﻨﮑﻪ از آن ﻣﯽﺗﺮﺳﺪ و ﺑﯿﺶ از اﺧﻼق ﺑﻪ زﯾﺒﺎﯾﯽﺷﻨﺎﺳﯽ اﻫﻤﯿﺖ ﻣﯽدﻫﺪ. درواﻗﻊ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻔﺖ اﯾﻦ ﻣﮑﺘﺐ واﮐﻨﺶ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪان و ﻧﻮﯾﺴﻨﺪﮔﺎن ﺑﻪ روﻧﺪ ﺻﻨﻌﺘﯽ ﺷﺪن، ﺟﺎﻣﻌﮥ ﺷﻬﺮی، ﺗﺤﻮﻻت ﻓﻨﺎوراﻧﻪ، ﺟﻨﮓ و اﻓﮑﺎر ﺟﺪﯾﺪ ﻓﻠﺴﻔﯽ ﺑﻮد (ﻫﻤﺎن: ۳۰). ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ (دروﻧﮕﺮاﯾﯽ، اﻧﺰوا و ﻓﺮدﮔﺮاﯾﯽ) ﯾﮑﯽ از ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻋﻮاﻣﻞ ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ اﺳﺖ. ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮان اﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎم ﻋﻮاﻣﻠﯽ ﮐﻪ در ﺷﻌﺮ ﻣﺪرﻧﯿﺴﺘﯽ وﺟﻮد دارد، در ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺧﺘﻢ ﻣﯽﺷﻮد. ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ و آﺷﻔﺘﮕﯽ، زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ و ﺷﻬﺮی، دروﻧﮕﺮاﯾﯽ و اﻧﺰوا، رﺷﺪ ﺻﻨﻌﺖ و… ﻫﻤﻪ و ﻫﻤﻪ در ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺑﺎﻋﺚ ﻫﺮﭼﻪ ﺗﻨﻬﺎﺗﺮ ﺷﺪن اﻧﺴﺎن ﻣﯽﺷﻮد و در آﺛﺎر ادﺑﯽ ﻫﻢ اﯾﻨﻬﺎ ﻋﻠﺘﻬﺎﯾﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪه ﯾﺎ ﺷﺎﻋﺮ را واﻣﯽدارد ﮐﻪ از ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺧﻮﯾﺶ ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ و از آن دل ﺧﻮش ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﯾﮑﯽ از ﻣﺒﺎﻧﯽ ﻣﺪرﻧﯿﺘﻪ ﻓﺮدﮔﺮاﯾﯽ اﺳﺖ. در آﻏﺎز ﺳﺪه ﺑﯿﺴﺘﻢ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪان ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ دﻟﺒﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﺷﺎرل ﺑﻮدﻟﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻧﺎﺑﻐﻪ ﯾﮑﯽ اﺳﺖ؛ ﭘﺲ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ(اﻣﯿﻦﭘﻮر؛۱۳۹۰: ۱۱). ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺷﺪ دو دﺳﺘﻪﺑﻨﺪی ﮐﻼن از ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ در ﺷﻌﺮ اﯾﺮان ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺼﻮر اﺳﺖ: ﯾﮏ ﻗﺴﻢ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ در ﺷﻌﺮ ﮐﻼﺳﯿﮏ (ﻏﺎﻟﺒﺎً اﺷﻌﺎر ﺻﻮﻓﯿﻪ: ﺗﺠﺮﯾﺪ و ﻋﺰﻟﺖ) ﮐﻪ ﺗﺎﺣﺪودی ﻣﻌﻨﺎی ﻣﺜﺒﺖ دارد و ﻣﻮﺟﺐ ﺗﻌﺎﻟﯽ اﺳﺖ؛ و ﯾﮏ ﻗﺴﻢ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ در ﻣﻌﻨﺎی ﻣﺪرن، ﺑﺎ ﺑﺎری ﻣﻨﻔﯽ. اﻧﺴﺎﻧﯽ ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﺎ ﻋﺼﺮ ﮐﻼﺳﯿﮏ اﺳﺖ؛ ﻫﺪﻓﻬﺎ و ﻧﯿﺘﻬﺎ و ﺟﻬﺎنﺑﯿﻨﯽ ﻣﺘﻔﺎوﺗﯽ دارد؛ در ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ او ﻧﯿﺰ ﻣﺘﻔﺎوت اﺳﺖ. زﻧﺪﮔﯽ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ و ﺻﻨﻌﺘﯽ ﺷﺪن ﭘﯿﺶ ﻣﯽرود، اﻧﺴﺎن ﺗﻨﻬﺎﺗﺮ ﻣﯽﺷﻮد. در اﯾﻦ ﻣﻘﺎﻟﻪ اﺷﻌﺎری ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟﮥ ﺗﺤﻠﯿﻞ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ اﻧﺴﺎن ﻣﺪرن ﭘﯿﺶ رو اﺳﺖ ﮐﻪ در آﻧﻬﺎ ﻓﻀﺎﺳﺎزی و واژﮔﺎن و ﺑﻼﻏﺖ، ﻏﺎﯾﺘﯽ ﮐﻠﯽ را ﺑﻪﻃﻮر واﺿﺢ ﺑﯿﺎن ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ و آن ﻫﻤﺎن ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ از اﺻﻠﯿﺘﺮﯾﻦ ﻋﻮاﻣﻞ ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ اﺳﺖ.
۴. ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ دراﺷﻌﺎر ﺳﺎرا اردﻫﺎﻟﯽ از دﯾﺪﮔﺎه ﻣﺪرﻧﯿﺴﻢ
ﺑﺮای ورود ﺑﻪ اﺷﻌﺎر اﺑﺘﺪا در ﯾﮏ ﺟﺪول، ﺗﻘﺴﯿﻢ ﺑﻨﺪی ﮐﻠﯽ اراﺋﻪ ﻣﯽ ﺷﻮد ﮐﻪ ﻣﻘﺎﯾﺴﮥ بیان تنهایی به¬صورتهای مستقیم و غیرمستقیم است:
۱. ﺟﺪول ﺗﻘﺴﯿﻢﺑﻨﺪی ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ و ﻏﯿﺮﻣﺴﺘﻘیم
غیرمستقیم مستقیم
ﭼﺮک ﺷﺪن ﭘﯿﺮاﻫﻦ ﻣﺮداﻧﻪای در اﻧﺰوای ﮐﻤﺪ اﯾﺴﺘﺎده¬ام ﺑﺎ ﻓﻨﺠﺎن ﭼﺎی و ﺑﯿ¬¬¬ﺨﻮاﺑﯿﻢ
ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻧﺒﻮد
ﺧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻪاﯾﻢ؛ ﻣﻦ و آﺑﺎژور ﺑﻪ ﺷﺒﻬﺎﯾﻤﺎن
زﺑﺎﻟﻪ ﻣﺮد را ﭘﺸﺖ در ﮔﺬاﺷﺘﻪ و در را ﺑﺴﺘﻪ
ﻗﺎﯾﻘﺖ آرام از ﺟﺰﯾﺮه¬ام دور ﻣﯽﺷﻮد
ﺑﺪون ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮔﺬارﯾﻢ
ﻣﻼﻓﮥ ﺳﻔﯿﺪ روی ﻣﺒﻠﻬﺎ و زﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎزﻧﻤﯽﮔﺮدد ﭘﺲ از ﺗﻮ ﻣﺠﺮوح ﺟﻨﮕﯿﻢ ﭼﻪ زود ﺑﯿﭽﺎره و ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪم
ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ، ﺑﺮﮐﻪ ای ﺳﺖ…
ﺗﻨﻬﺎﯾﻢ…/ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮدم
ﭘﯿﺎده¬روﻫﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﻨﺪ…
ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻧﺒﻮد
ﺗﺮﮐﺶ ﮐﺮده ﺑﻮدی
وﻗﺘﯽ ﺑﺮوی
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ، ﭼﻪ ﮐﺴﯽ را ﺗﺮک ﮐﺮد
از ﮐﺪام ﺳﻮ ﺗﺮک ﺷﺪه-ای
ﻫﻤﺎنﻃﻮر ﮐﻪ در ﺟﺪول ﻣﺸﺎﻫﺪه ﻣﯽﺷﻮد، ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ در ۱۹ ﺷﻌﺮ ﻣﻨﺘﺨﺐ ﺳﺎرا اردﻫﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺑﯿﺎن ﺷﺪه و ﺗﺼﺎوﯾﺮ، ﻓﻀﺎﺳﺎزی و واژﮔﺎن در ﻫﺮ ﺷﻌﺮ ﻣﺘﻔﺎوت اﺳﺖ؛ ﺣﺘّﯽ زﻣﺎﻧﯽﮐﻪ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ از ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺳﺨﻦ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻫﻢ ﺳﻌﯽ دارد ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﺎﺷﺪ؛ ﺑﻪ ﻃﻮر ﻣﺜﺎل ﯾﮑﺠﺎ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﭼﻪ زود ﺑﯿﭽﺎره و ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪم… و ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ و ﺑﯿﭽﺎرﮔﯽ را در ﯾﮏ رده ﻗﺮار ﻣﯽدﻫﺪ. از ﻋﻤﺪه ﻋﻠﺘﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﯽﺷﻮد، ﺗﺮک ﺷﺪن و ﺗﺮک ﮐﺮدن اﺳﺖ.
۱-۴ بلاغت
۱-۱-۴ تصویرپردازی
ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺨﻨﺪم/ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻧﺒﻮد/ آﯾﻨﻪ ﺧﻮاب رﻓﺘﻪ ﺑﻮد روی ﺷﺎﻧﮥ دﯾﻮار/ ﺳـﺮ ﭘﻨﺠـﺮه ﺑﻪ ﻣﺎه ﮔﺮم ﺑﻮد/ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ ﺑﺨﻨﺪم/ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻧﺒﻮد (اردﻫﺎﻟﯽ، ۱۳۸۶ :۲۰) اﺷﯿﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﻨﺪ ﻣﺎﻫﯿﺘﺎً ﺑﺎ اﻧﺴﺎن ﻫﻤﺮاﻫﯽ ﮐﻨﻨﺪ. آﯾﻨﻪ و ﭘﻨﺠﺮه، ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ دو ﻧﻤﺎد ارﺗﺒﺎط ﺑﻮده ﯾﺎ ﺳﺮﺷﺎن ﺑﻪ ﭼﯿﺰی ﮔﺮم اﺳﺖ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺧﻮاب رﻓﺘﻪاﻧﺪ و ﻧﻤﯽﺷﻮد ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﯿﺰ دﻟﺨﻮش ﺑﻮد. درواﻗﻊ ﺷﺨﺼﯿﺖﺑﺨﺸﯽ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﯿﻬﻮده اﺳﺖ و اﯾﻦ دو ﻧﻤﺎد آﮔﺎﻫﯽ و ارﺗﺒﺎط، مسخ شده¬اند. . ﺗﺼﻮﯾﺮ «ﺧﻨﺪﯾﺪن»، «ﺧﻮاب آﯾﻨﻪ روی ﺷﺎﻧﮥ دﯾﻮار» و «ﺳﺮﮔﺮم ﺷﺪن پنجره با ماه» سه تصویر اصلی این شعر است. ﺗﮑﺮار وﯾﮋﮔﯽ اﺻﻠﯽ اﯾﻦ ﺷﻌﺮ اﺳﺖ. دوﺑﺎر ﺗﮑﺮار ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻧﺒﻮد در آﻏﺎز و ﭘﺎﯾﺎن ﺷﻌﺮ، و دوﺑﺎر ﺗﮑﺮار اﯾﻨﮑﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﯽﺧﻮاﻫﺪ ﺑﺨﻨﺪد و ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺪ، و اﺳﺘﻔﺎده از ﺻﻨﻌﺖ ﺗﺸﺨﯿﺺ و اﺿﺎﻓﮥ اﺳﺘﻌﺎری، ﺗﺼﻮﯾﺮﺳﺎزی ﺷﻌﺮ را ﺑﺮ ﻋﻬﺪه دارد. اﺳﺘﻔﺎده از دو ﻓﻌﻞ ﻣﺎدی ﺑﻪ ﺧﻮاب رﻓﺘﻦ و ﺳﺮﮔﺮم ﺷﺪن، ﺗﺄﮐﯿﺪ دﯾﮕﺮی اﺳﺖ ﺑﺮ اﯾﻦ ﻣﻔﻬﻮم ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻧﯿﺴﺖ و ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﺑﻮد. ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﻣﻔﻬﻮم «ﺗﻮﺟﻪ ﻧﮑﺮدن» ﺑﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ شاعر دامن می¬زند.
ﭘﺲ از ﺗﻮ/ ﯾﮏ ﺷﯿﻤﯿﺎﯾﯽام/ ﯾﮏ ﻣﺠﺮوح ﺟﻨﮕﯽ/ ﮔﺎﻫﯽ/ ﺧـﯿﺲ ﻋـﺮق/ ﺻـﺪای آژیر می¬شنوم/ گاهی/ فرار می¬کنم/ سنگر می¬گیرم/ ا همه می¬ترسم/ مبادا اسیرم کنند/ بی¬ﺻﺒﺮاﻧﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮم/ ﭘﺎﯾﻢ را/ روی ﻣﯿﻨﯽ ﺑﮕﺬارم/ و ﻣﻔﻘﻮداﻷﺛﺮ ﺷﻮم (ﻫﻤﺎن: ۲۱). ﻋﺸﻖ در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ، ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ای ﺟﻨﮓ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺷﺪه ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از آن ﻋﺎﺷﻖ، ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺠروحی جنگی و شیمیایی و ترسو است. ﻓﺮدی ﮐﻪ از ﻫﻤﻪﭼﯿﺰ ﺗﺮﺳﯿﺪه و ﻣﺪام در ﭘﯽ ﻓﺮار و ﺳﻨﮕﺮ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﺮای ﻣﺤﻔﻮظ ﻣﺎﻧﺪن اﺳﺖ؛ اﻣﺎ ﺑﯽﺻﺒﺮاﻧﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻔﻘﻮداﻻﺛﺮ ﺷﺪن ﻧﯿﺰ ﻫﺴﺖ. ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻣﺮﮐﺰی اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺟﻨﮓ اﺳﺖ. ﺣﻮزه واژﮔﺎﻧﯽ ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﺟﻨﮓ و ﻣﻔﺎﻫﯿﻢ اﻗﻤﺎری ﻫﻤﺮاه آن، ﻫﺴﺘﮥ اﺻﻠﯽ را ﺗﺸﮑﯿﻞ ﻣﯽدﻫﺪ. ﻫﻢ ﭼﻨﺎﻧﮑﻪ ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﺟﻨﮓ، ﻣﺮگ و ﻣﻔﻘﻮداﻷﺛﺮ ﺷﺪن اﺳﺖ، ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﻋﺸﻖ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦﮔﻮﻧﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺷﺪه اﺳﺖ. درواﻗﻊ ﺗﻮازی ﻋﺸﻖ و ﺟﻨﮓ در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻮﺿﻮﻋﯿﺖ دارد و ﻫﻤﮥ ﻣﻔﺎﻫﯿﻢ ﺑﺮ ﻣﺪار آن ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺟﻤﻠﮥ اﺑﺘﺪاﯾﯽ ﺷﻌﺮ، ﮐﻠﯿﺪﯾﺘﺮﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ اﺳﺖ. درواﻗﻊ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻼﯾﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﯽآورد؛ از او ﻣﺠﺮوﺣﯽ ﺗﺮﺳﻮ ﻣﯽﺳﺎزد ﮐﻪ ﻣﺪام ﻫﻢ ﺻﺪای آژﯾﺮ ﻣﯽﺷﻨﻮد. ﺻﺪای آژﯾﺮ ﻧﻤﺎدی از آﮔﺎﻫﯽ، ﯾﺎدآوری و ﺗﺪاﻋﯿﻬﺎ درﻧﻈﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮد. ﺷﺎﻋﺮ ﻣﺪام اﯾﻦ ﺻﺪا را ﻣﯽﺷﻨﻮد و ﮔﺎﻫﯽ ﺳﻨﮕﺮ ﻣﯽﮔﯿﺮد و ﮔﺎﻫﯽ ﻓﺮار ﻣﯽﮐﻨﺪ. درواﻗﻊ ﺷﺎﻋﺮ ﮔﺎﻫﯽ درﺑﺮاﺑﺮ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﻘﺎوم اﺳﺖ و از ﺧﻮد دﻓﺎع ﻣﯽﮐﻨﺪ و ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﻓﺮار را ﺑﺮ ﻗﺮار ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽدﻫﺪ.
ﺳﺎرا ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯾﻢ!/ ﺣﺎﻻ/ وﻗﺖ آﻣـﺪن/ ﺻـﻮرﺗﺖ ﭘـﺮ از ﻟﺒﺨﻨـﺪ ﻧﻤـﯽ ﺷـﻮد/ […]/ ﺧـﻮد دﯾﻮاﻧﻪ ام/ ﻓﺎرﺳﯽ ﯾﺎدت دادم/ […]/ ﭼﻪ زود ﺑﯿﭽـﺎره و ﺗﻨﻬـﺎ ﺷـﺪم/ ﺧـﻮدم ﺑـﻪ ﺗـﻮ ﯾـﺎد دادﻣﺸﺎن/ ﮐﻠﻤﺎت ﺑﯿﻬﻮده را/ از ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪت/ و رﻫﺎ ﺷـﺪی/ ﻣﯿـﺎن ﻫﻤﮕـﺎن! (اردﻫـﺎﻟﯽ، ۱۳۸۶: ۳۴و۳۵) ﮐﻠﻤﻪ رﻣﺰ ارﺗﺒﺎط اﺳﺖ. ﮐﻠﻤﻪ را ﻣﯽآﻣﻮزﯾﻢ ﺑﺮای اﯾﻨﮑﻪ ارﺗﺒﺎط ﺑﺮﻗﺮار ﮐﻨﯿﻢ؛ اﻣﺎ اﮔﺮ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺷﻮد و ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ را ﺑﻪ ارﻣﻐﺎن ﺑﯿﺎورد، آﻧﮕﺎه ﺑﯿﻬﻮده ﺗﻠﻘﯽ ﻣﯽﺷﻮد. وﻗﺘﯽ ﭼﯿﺰی ﻫﻢزﻣﺎن اﯾﺠﺎدﮐﻨﻨﺪه و ازﺑﯿﻦﺑﺮﻧﺪه ﺑﺎﺷﺪ، ﺗﻨﺎﻗﺾ رخ ﻣﯽدﻫﺪ. وﺟﻮد اﯾﻦ ﺣﺎﻟﺖ ﭘﺎرادوﮐﺴﯿﮑﺎل در ﺷﻌﺮ، ﻣﻬﻢ اﺳﺖ. از اﺑﺘﺪای ﺷﻌﺮ ﺑﺎ اﻓﻌﺎﻟﯽ ﻣﻨﻔﯽ روﺑﻪروﯾﯿﻢ ﮐﻪ در ﮔﺬﺷﺘﻪ اﯾﻦﭼﻨﯿﻦ ﻧﺒﻮده اﺳﺖ: ﺻﻮرﺗﺖ ﭘﺮ از ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻧﻤﯽﺷﻮد، دﺳﺘﻢ را ﻧﻤﯽﮔﯿﺮی ﻓﺸﺎر دﻫﯽ و ﻧﻤﯽﭘﺮی ﺑﻮﺳﻢ ﮐﻨﯽ. زوال اﻓﻌﺎل اﯾﻦ ﺷﻌﺮ در ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﺑﯿﭽﺎره و ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪن ﺧﺘﻢ ﻣﯽﺷﻮد. ﺧﻮاﻧﻨﺪه در اﺑﺘﺪای ﺷﻌﺮ، ﺷﺎﻫﺪ ارﺗﺒﺎﻃﯽ اﻧﺴﺎﻧﯽ اﺳﺖ؛ ﻧﻮع اﯾﻦ ارﺗﺒﺎط ﯾﺎدآور ارﺗﺒﺎط اﻧﺴﺎﻧﻬﺎی اوﻟﯿﻪ اﺳﺖ. ﺑﻪ ﻣﺮور ﺑﺮای آﺳﺎﻧﯽ در ارﺗﺒﺎط و در ﭘﯽ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺑﺸﺮ، ﮐﻠﻤﻪ ﭘﺪﯾﺪ آﻣﺪ. زﺑﺎن اﻧﺴﺎﻧﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺮﻗﺮاری ارﺗﺒﺎط ﺑﻮده اﺳﺖ؛ اﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ اﻣﺮ در ﺷﻌﺮ، ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪه اﺳﺖ؛ راﺑﻄﻪ ای از ﺷﮑﻞ اﻧﺴﺎﻧﯽ ﺧﻮد ﺧﺎرج ﺷﻮد. در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﻃﺮﻓﯿﻦ ارﺗﺒﺎط، ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻪﻋﻨﻮان ﻓﺮدی ﺑﺎﻟﻎ، و ﮐﻮدک اﺳﺖ. ﻣﻔﻬﻮم ﮐﻮدﮐﯽ، ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﺎدآور ﭘﺎﮐﯽ، ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﺖ، ﺻﺪاﻗﺖ و ﺻﻤﯿﻤﯿﺖ ﺑﻮده اﺳﺖ در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺧﺪﺷﻪدار ﻣﯽﺷﻮد. ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﺷﻌﺮ رﻫﺎﯾﯽ اﺳﺖ: رﻫﺎ ﺷﺪنِ ﮐﻮدک ﻣﯿﺎن ﻫﻤﮕﺎن. ﺷﺒﯿﻪ دﯾﮕﺮان ﺷﺪنِ ﮐﻮدک ﭼﯿﺰی اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ رﻧﺠﺶ ﺷﺎﻋﺮ اﺳﺖ.
ﯾﮏ ﻣﺮد دﯾﺸﺐ/ ﭘﺸﺖ دری ﺣﯿﺮان ﺑﻮد/ آﻣﺪه ﺑﻮد/ زﺑﺎﻟﻪاش را دم در ﺑﮕﺬارد/ زﺑﺎﻟـﻪ او را/ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد و / در را ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد (ﻫﻤﺎن: ۳۶). زﺑﺎﻟﻪ ﺑﺎ اﺣﺴﺎس ﭘﻮﭼﯽ ﺑﺮاﺑﺮی ﻣﯽﮐﻨﺪ: زﺑﺎﻟﻪ ﺷﺪن و دور اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺷﺪﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﯽاﻧﺠﺎﻣﺪ. در اﯾﻨﺠﺎ ﻧﻮﻋﯽ ﻗﻠﺐ و ﻫﻨﺠﺎرﮔﺮﯾﺰی ﺻﻮرت ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ. ﺟﺎﺑﻪﺟﺎﯾﯽ در ﻋﻤﻠﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻮﺳﻂ اﻧﺴﺎن اﻧﺠﺎم ﻣﯽﺷﺪه و ﻧﻮﻋﯽ ﺷﺨﺼﯿﺖﺑﺨﺸﯽ ﺑﻪ ﭼﯿﺰی ﮐﻪ ذاﺗﺎً ارزﺷﻤﻨﺪ و دارای ﺗﺸﺨﺺ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﻮﻋﯽ ﺗﻨﺎﻗﺾ در ﺷﻌﺮ اﯾﺠﺎد ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻣﺮﮐﺰی ﺷﻌﺮ زﺑﺎﻟﻪ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻋﻤﻠﯽ اﻧﺴﺎﻧﯽ اﻧﺠﺎم ﻣﯽدﻫﺪ. اﯾﻦ ﺗﺼﻮﯾﺮ ازﺟﻤﻠﻪ ﺗﺼﺎوﯾﺮی ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻً در اﺷﻌﺎر اﺳﺘﻔﺎده ﺷﻮد و ﺷﺎﻋﺮ ﺑﺎ آوردن اﯾﻦ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻧﻪﭼﻨﺪان ﺷﻌﺮی و در ﻋﯿﻦ ﺣﺎل ﺟﺪﯾﺪ، ﺑﺪﻋﺖﮔﺬار ﺑﻮده اﺳﺖ. ﺣﯿﺮاﻧﯽِ ﻧﺎﺷﯽ از ﭘﺸﺖ در ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺷﺪن و ﻗﻠﺐ و ﻋﮑﺲ اﺻﻠﯽﺗﺮﯾﻦ ﮐﻨﺶ ﺷﻌﺮ، ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ و ﭘﻮﭼﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه دارد. اﺻﻠﯽﺗﺮﯾﻦ ﺻﻨﻌﺖ ﺷﻌﺮ، ﺟﺎﻧﺒﺨﺸﯽ اﺳﺖ.
ﺗﻮ ﻣﯽروی/ ﻗﺎﯾﻘﺖ آرام¬آرام از ﺟﺰﯾﺮهام دور ﻣﯽﺷﻮد/ ﻧﻘﻄﻪ ﻣﯽﺷﻮی/ ﻣـﻮجی نیست / آﺑﻬﺎ آراﻣﻨﺪ/ زﯾﺮ آب ﮐﺸﺘﯽﻫﺎی ﻏﺮقﺷﺪه/ ﻏﻤﻬﺎی ﺳﻨﮕﯿﻦ/ و ﺳﮑﻮت ﺻـﺪﻓﻬﺎ/ دوﺑـﺎره دﻧﺒﺎل ﻫﯿﺰم ﻣﯽ ﮔﺮدم (ﻫﻤﺎن: ۳۸). ﺟﺰﯾﺮه و ﻗﺎﯾﻘﯽ ﮐﻪ از ﺟﺰﯾﺮه دور ﻣﯽﺷﻮد، ﻧﻘﻄﻪ ﺷﺪن، آرام ﺑﻮدن اﻣﻮاج، ﻏﻢ ﺳﻨﮕﯿﻦ و ﺳﮑﻮت ﺻﺪﻓﻬﺎ، ﮐﺸﺘﯽﻫﺎی ﻏﺮقﺷﺪه و دوﺑﺎره دﻧﺒﺎل ﻫﯿﺰم ﮔﺸﺘﻦ، ﺗﺼﺎوﯾﺮ اﺻﻠﯽ ﺷﻌﺮ اﺳﺖ. ﺗﺼﻮﯾﺮ آﺧﺮ ﮐﻪ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﻫﯿﺰم ﮔﺸﺘﻦ اﺳﺖ، ﻫﻤﺎن ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺑﻪ روزﻣﺮﮔﯽ و ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ اﺳﺖ. ﺳﯿﺮی دوراﻧﯽ، ﮐﻪ در ﺟﺰﯾﺮه وﺟﻮد دارد، ﻫﻤﯿﺸﻪ آن را از ﺑﻘﯿﻪ ﺟﺪا ﻣﯽاﻧﺪازد. ﺟﺰﯾﺮه ﺧﺸﮑﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ آب آن را ﻣﺤﺼﻮر ﮐﺮده اﺳﺖ. ﮔﺮﻣﺎی ﺣﻀﻮر ﯾﮏ ﻧﻔﺮ، ﺟﺎی ﻫﻤﻪﭼﯿﺰ را در ﺟﺰﯾﺮه ﭘﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ اﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﻧﺒﻮدﻧﺶ، دوﺑﺎره ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﻫﯿﺰم ﮔﺸﺖ. ﻫﯿﺰم و آﺗﺶ و ﮔﺮﻣﺎ ﺑﺮای زﻧﺪه ﻣﺎﻧﺪن در ﺑﺮاﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎی ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ اﺳﺖ. ﺳﮑﻮت در ﺷﻌﺮ ﻧﻘﺶ ﻣﻬﻤﯽ اﯾﻔﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ: ﻣﻮﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، آﺑﻬﺎ آراﻣﻨﺪ، ﮐﺸﺘﯽﻫﺎی ﻏﺮقﺷﺪه زﯾﺮ آﺑﻨﺪ و ﺻﺪﻓﻬﺎ ﺳﺎﮐﺘﻨﺪ. ﺷﺎﻋﺮ در ﺟﺰﯾﺮهای ﺳﺎﮐﺖ ﻣﺤﺼﻮر ﺷﺪه و ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ. او ﺑﺮای زﻧﺪه ﻣﺎﻧﺪن ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪدﻧﺒﺎل ﻫﯿﺰم ﺑﺎﺷﺪ. ﺻﻨﻌﺖ اﻏﺮاق و ﺗﺸﺨﯿﺺ در ﮐﻨﺎر ﮐﻨﺎﯾﻪ ﺣﺎﺋﺰ اﻫﻤﯿﺖ اﺳﺖ. ﮐﻨﺎﯾﮥ ﮐﺸﺘﯽﻫﺎی ﻏﺮقﺷﺪه ﻧﺸﺎن از ﺷﮑﺴﺖ ﺷﺎﻋﺮ دارد و اﯾﻦ ﺷﮑﺴﺖ ﻫﻤﺎن ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ است.
ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﮐﻪای ﮐﻪ در آن ﺑﺮﻫﻨﻪ ﻣﯽﺷﻮم/ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺴﺖ/ آﻧﺠﺎ ﺗﻦ ﻣـﯽ ﺷـﻮﯾﻢ/ آوازﻫـﺎﯾﯽ ﻣـﯽﺧﻮاﻧﻢ ﮐﻪ واژهﻫﺎﺷﺎن را ﻧﻤﯽداﻧﻢ/ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ/ و آن ﮔﻮزن ﻧﺎآرام/ ﺑﺎ ﺷﺎﺧﻬﺎی ﭘـﯿﭻ ﺧـﻮرده/ ﮐﻪ آﻫﺴﺘﻪ آﻫﺴﺘﻪ در ﻏﺮوب راه ﻣﯽاﻓﺘﺪ/ ﺳﺮ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﮔﯿﺮد/ ﺷﺎﻣﮥ ﻗﻮی¬اش ﻣﺴﯿﺮی ﺑﺮﻣﯽ-ﮔﺰﯾﻨﺪ/ ﺷﺎﺧﻬﺎﯾﺶ/ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎی ﺧﺸﮏ و ﺑﺎﮐﺮه ﺑﯿﺸﻪ را ﮐﻨﺎر ﻣـﯽ زﻧـﺪ/ ﺗﻨﻬـﺎﯾﯽ/ و ﺑﯿـﺪار ﮐﺮدن اﻧﻌﮑﺎس آب در ﭼﺸﻤﺎن درﺷﺖ و ﮔﯿﺎهﺧﻮار ﮔﻮزن/ ﺷﺎﯾﺪ ﺟﻨﮕﻠﻬـﺎ ﺟﻨﮕـﻞ دور/ ﻗﺮﻧﻬﺎ ﻗﺮن ﻓﺎﺻﻠﻪ/ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ/ و ﺧﻮاﻧﺪن آواز/ آوازی ﮐﻪ ﮔﻮزﻧﯽ وحشی/ با شاخ¬های پیچ¬خورده را/ در بیشه¬ای دور/ بی¬خواب کرده (همان: ۹۸و۹۹) برﮐﻪ ﺷﺨﺼﯽﺗﺮﯾﻦ ﺑﺮداﺷﺘﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮ از ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ دارد؛ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ راﺣﺘﯽ در آن ﺑﺮﻫﻨﻪ ﻣﯽﺷﻮد و آوازﻫﺎﯾﯽ ﻏﺮﯾﺐ و ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﻣﯽﺧﻮاﻧﺪ. ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮔﻮزﻧﯽ اﺳﺖ در دل ﺟﻨﮕﻞ ﮐﻪ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎ را ﮐﻨﺎر ﻣﯽزﻧﺪ و ﺷﺎﻣﻪای ﻗﻮی دارد. ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﻏﺮﯾﺰیﺗﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺷﺪه اﺳﺖ؛ ﺑﺪﯾﻦ ﻣﻌﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻓﺮد ﻫﻨﮕﺎم ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺧﻮدِ ﺧﻮدش اﺳﺖ ﺑﻪ ﻋﺮﯾﺎنﺗﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ. اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﯾﮑﯽ از اﺻﻠﯽﺗﺮﯾﻦ ﻣﺎﻧﯿﻔﺴﺘﻬﺎی ﺷﺎﻋﺮ اﺳﺖ. ﺑﺮﮐﻪ ﻣﮑﺎﻧﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ در آن ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﻤﻮد ﭘﯿﺪا ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺑﺮﮐﻪ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺟﺰﯾﺮه، ﺗﺼﻮﯾﺮ آب را ﻫﻤﺮاه ﺧﻮد دارد. ﺑﺮﮐﻪ، درﯾﺎ و اﻗﯿﺎﻧﻮس ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ وﺳﯿﻊ و ﺑﯽﻧﻬﺎﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ؛ رود و ﺗﺎﻻب و ﭼﺎه ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ؛ ﻣﮑﺎﻧﯽ اﺳﺖ ﮐﻮﭼﮏ ﮐﻪ ﺗﺪاﻋﯽﮐﻨﻨﺪه اﻣﻨﯿﺖ و ﭘﺎﮐﯽ اﺳﺖ و آب اﯾﻦ ﺧﺎﺻﯿﺖ را دارد ﮐﻪ ﭼﻬﺮه واﻗﻌﯽ ﻫﻤﻪﭼﯿﺰ را ﻧﺸﺎن دﻫﺪ. ﺷﺎﻋﺮ ﮔﻔﺘﻪ: ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﮐﻪای ﮐﻪ در آن ﺑﺮﻫﻨﻪ ﻣﯽﺷﻮد؛ ﯾﻌﻨﯽ ﻓﻘﻂ در اﯾﻦ ﺑﺮﮐﻪ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﻣﯽﺷﻮد (ﺣﺼﺮ). ﮔﻔﺘﻪ: ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ و آن ﮔﻮزن؛ ﮔﻮﯾﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻮزن را ﺑﺸﻨﺎﺳﯿﻢ. ﮔﻮزن وﯾﮋﮔﯿﻬﺎﯾﯽ ﭼﻮن ﻧﺎآراﻣﯽ و ﺷﺎﺧﻬﺎی ﭘﯿﭻﺧﻮرده، آﻫﺴﺘﮕﯽ، ﺷﺎﻣﮥ ﻗﻮی و ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ درﺷﺖ و ﮔﯿﺎﻫﺨﻮار دارد و ﻫﺮﮐﺎری ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮ اﻧﺠﺎم ﻣﯽدﻫﺪ ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﺗﺄﺛﯿﺮﮔﺬار ﺑﺮ اوﺳﺖ؛ ﺑﻪﻃﻮر ﻣﺜﺎل اﻧﻌﮑﺎس آب در ﭼﺸﻤﺎن اﯾﻦ ﮔﻮزن ﺑﯿﺪار ﻣﯽﺷﻮد و آوازی ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﯽﺧﻮاﻧﺪ، اﯾﻦ ﮔﻮزن را ﺑﯽﺧﻮاب ﮐﺮده اﺳﺖ. ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ و اﯾﻦ ﮔﻮزن ﻧﺎآرام در ﺷﻌﺮ ﺑﻪ ﻣﻮازات ﻫﻢ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ و ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻔﺖ ﮔﻮزن در ﺷﻌﺮ ﻧﻘﺸﯽ اﺳﺎﺳﯽ دارد. ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﺎ آواز و ﺑﯿﺪار ﮐﺮدن اﻧﻌﮑﺎس آب ﻫﻢ ﻣﻮازی اﺳﺖ ﮐﻪ در ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺑﺎز ﺑﻪ ﮔﻮزن ﺧﺘﻢ ﻣﯽﺷﻮد. اﯾﻦ ﮔﻮزن ﺑﺎ ﺷﺎﺧﻬﺎی ﭘﯿﭻ ﺧﻮرده اش ﺷﺎﺧﻪﻫﺎی ﺧﺸﮏ و ﺑﺎﮐﺮه ﺑﯿﺸﻪ را ﮐﻨﺎر ﻣﯽزﻧﺪ و ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪن آوازی دور، ﺑﯽﺧﻮاب ﻣﯽﺷﻮد. ﮐﻨﺎر رﻓﺘﻦ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎی ﺧﺸﮏ و ﺑﺎﮐﺮه، ﮔﻮاه از زاﯾﺶ و ﻧﯿﺮوی ﺑﺎروری دارد. ﺷﺎﻋﺮ در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ را ﺟﻮر دﯾﮕﺮی ﻣﻌﻨﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ: ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ و ﺑﯿﺪار ﮐﺮدن اﻧﻌﮑﺎس آب در ﭼﺸﻤﺎن ﮔﻮزﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﺎدر ﺑﻪ ﮐﻨﺎر زدن ﺑﺎﮐﺮﮔﯽ اﺳﺖ. آب ﻣﻌﻤﻮﻻً ﻧﻤﺎد ﺷﻬﻮد و آﮔﺎﻫﯽ و ﺑﺎروری اﺳﺖ. در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻪ آﮔﺎﻫﯽ ﺧﺘﻢ ﺷﺪه اﺳﺖ و ﻣﯽﺗﻮان ﮔﻔﺖ ردّ ﭘﺎی ﻧﮕﺎه ﮐﻼﺳﯿﮏ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ وﺟﻮد دارد.
وﻗﺘﯽ ﺑﺮوی/ ﭼﺮاﻏﻬﺎ ﺧﺎﻣﻮش ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ/ و ﺳﯿﻨﺪرﻻﯾﺖ/ ﺷﺴﺘﻦ زﻣﯿﻦ را/ از ﺳﺮ ﺧﻮاﻫـﺪ ﮔﺮﻓﺖ (ﻫﻤﺎن:۱۹). ﺷﻌﺮ ﺗﺪاﻋﯽﮐﻨﻨﺪه ﺻﺤﻨﮥ ﻧﻤﺎﯾﺶ اﺳﺖ. ﺳﯿﻨﺪرﻻی ﺗﺼﻮﯾﺮﺷﺪه در ﺷﻌﺮ ﺑﺎ ﺳﯿﻨﺪرﻻی واﻗﻌﯽ ﺗﻔﺎوﺗﯽ اﺳﺎﺳﯽ دارد و آن ﻫﻢ ﻋﺪم ﺛﺒﺎت ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺑﺮ وﻓﻖ ﻣﺮاد اوﺳﺖ. ﺳﯿﻨﺪرﻻ در آخر به خوشبختی رسید؛ اما خوشبختی سیندرلای شعر دوامی ندارد و به وجود کسی بند است که اگر برود، آن را هم با خودش می¬برد. شستن زمین درواقع به روزمرگی اشاره دارد.
پیاده¬روها تنهایند/ تاکسی¬ها می¬روند ته دنیا/ با صدایی مهیب/ در هیچ سقوط می¬کنند/ کسی از اینکه درختها/ بیهوده روی یک¬پا ایستاده¬اند/ نه خنده¬اش می¬گیرد/ نه تعجب می¬کند/ کافه¬ها روزنامه¬های قدیمی بالا می-آورند/ رهگذران ناشناس سرگیجه دارند/ آسمان برای زمین/ زمین برای آسمان/ شانه بالا می¬اندازد/ کسی رفتنت را به عهده نمی¬گیرد/ مواظب خودت باش/ این هم بین خودمان باشد/ سری را که درد می¬کند/ دستمال نمی¬بندند (همان: ۲۴). ﭘﯿﺎده¬رو ﻣﻌﻤﻮﻻً ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺷﻠﻮغ و ﭘﺮ از آدم در ذﻫﻦ ﻣﺎ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﻧﺒﻮدﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﭘﯿﺎده¬روﻫﺎ ﺷﺪه ﭼﻪ ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ آدﻣﻬﺎ. ﭘﯿﺎده¬روﻫﺎ در اﯾﻨﺠﺎ ﺟﺎﻧﺪار ﺗﺼﻮر ﺷﺪه اﺳﺖ. ﺗﺎﮐﺴﯽﻫﺎ ﺗﻪ دﻧﯿﺎ در ﻫﯿﭻ ﺳﻘﻮط ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﻫﯿﭻ درواﻗﻊ ﻣﮑﺎﻧﯽ اﻧﮕﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪه دارای ﺑُﻌﺪ و ﺣﺠﻢ اﺳﺖ، ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ ﭼﯿﺰی را درﺑﺮﮔﯿﺮد. اﯾﻦﮔﻮﻧﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺷﺪن ﻫﯿﭻ ﺑﺎﻋﺚ اﺳﺘﯿﻼی ﺑﯽﭼﻮن و ﭼﺮاﯾﺶ ﺑﺮ ﻓﻀﺎی ﺷﻌﺮ اﺳﺖ. ﺻﻨﻌﺖ ﺟﺎﻧﺪاراﻧﮕﺎری درﻣﻮرد ﮐﺎﻓﻪﻫﺎ ﻫﻢ ﺻﺪق ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺑﺎﻻ آوردن روزﻧﺎﻣﻪﻫﺎی ﻗﺪﯾﻤﯽ، ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﻻ آوردن و ﺗﺪاﻋﯽ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﮔﺬﺷﺘﻪای ﮐﻪ از ﺟﻠﻮی ﭼﺸﻢ ﺷﺎﻋﺮ دور ﻧﻤﯽﺷﻮد و در ﭼﻨﺪ ﺷﻌﺮ ﻗﺒﻞ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺻﻮرت ﺻﺪای آژﯾﺮ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺘﻦ از ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ اﻓﻌﺎل ﺷﻌﺮ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﯽ از ﺑﯽاﻋﺘﻨﺎﯾﯽ و ﺑﯽﺗﻮﺟﻬﯽ اﺳﺖ. ﻫﻤﯿﻦ ﺑﯽﺗﻮﺟﻬﯽ ﻋﻠﺖ ﺟﻤﻠﮥ ﺑﻌﺪ از ﺧﻮد اﺳﺖ: ﻫﯿﭻﮐﺲ رﻓﺘﻨﺖ را ﺑﻪ ﻋﻬﺪه ﻧﻤﯽﮔﯿﺮد. ﺷﺎﻋﺮ از ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﻮد ﻣﯽﺧﻮاﻫﺪ ﮐﻪ ﻣﺮاﻗﺐ ﺧﻮدش ﺑﺎﺷﺪ و ﺟﻤﻠﻪای ﺑﻪ او ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ از دﯾﮕﺮ ﻫﻨﺠﺎرﮔﺮﯾﺰﯾﻬﺎی ﺷﺎﻋﺮ ﺑﻪ ﺷﻤﺎر ﻣﯽ رود: ﺳﺮی ﮐﻪ درد ﻣﯽﮐﻨﺪ دﺳﺘﻤﺎل ﻧﻤﯽﺑﻨﺪﻧﺪ. در ﻫﻢ آﻣﯿﺨﺘﮕﯽ دوﮐﻨﺎﯾﻪ از ﻧﮑﺎت ﻣﻬﻢ دﯾﮕﺮ اﺳﺖ: ﺳﺮ درد داﺷﺘﻦ ﺑﺮای اﻧﺠﺎم دادن ﮐﺎری و دﺳﺘﻤﺎل ﻧﺒﺴﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮی ﮐﻪ درد ﻧﻤﯽﮐﻨﺪ. ﺷﺎﻋﺮ درواﻗﻊ ﻧﻤﯽﺧﻮاﻫﺪ اﯾﻦ ﺳﺮدرد ﺧﻮب ﺷﻮد. ﻣﯿﺎن اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﯽاﻋﺘﻨﺎﯾﯽ و ﻋﺪم ﺗﻮﺟﻪ، ﺷﺎﻋﺮ ﺧﻮاﺳﺘﺎر ﻣﻮاﻇﺒﺖ از ﺳﺮدردی اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﺧﻮد، ﺗﺴﮑﯿﻦ¬دهنده باشد.
این پیراهن بنفش مردانه را/ یک روز خریدم/ شاد شدم کمی/ هرازچندی چرک می¬شود/ در انزوای کمد/ می¬شویم آن را/ پهن می¬کنم/ زیر آفتاب خیره جمعه (همان: ۵۴). اﻧﺰوای ﮐﻤﺪ و ﻟﺒﺎﺳﯽ ﮐﻪ در اﯾﻦ اﻧﺰوا ﭼﺮک ﻣﯽﺷﻮد، ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ اﺳﺖ. اﻧﺰوا و ﺻﻔﺖ آن، منزوی، ﻣﻌﻤﻮﻻً درﻣﻮرد اﻧﺴﺎن ﺑﻪﮐﺎر ﻣﯽرود ﮐﻪ در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺑﺎ ﺟﺎﺑﻪﺟﺎﯾﯽ ﮐﺎرﺑﺮد آن روﺑﻪروﯾﯿﻢ. در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﻫﻢ ﺑﺎ روزﻣﺮﮔﯽ و ﭘﻮﭼﯽ روﺑﻪروﯾﯿﻢ (ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ اﺷﻌﺎر ﭘﯿﺸﯿﻦ). اﯾﻦ روزﻣﺮﮔﯽ ﺑﺎ ﻋﺒﺎرات ﻫﺮازﭼﻨﺪی ﭼﺮک ﻣﯽﺷﻮد در اﻧﺰوای ﮐﻤﺪ… ﻧﺸﺎن داده ﺷﺪه اﺳﺖ. درواﻗﻊ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻔﺖ ﻋﻠﺖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽﻫﺎ، ﺑﯽﺗﻮﺟﻬﯽﻫﺎ و روزﻣﺮﮔﯽﻫﺎﺳﺖ.
ﺑﺎ او راﺑﻄﻪ داﺷﺘﻢ/ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮدم/ او ﻫﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد/ ﻫﺮدو ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ/ ﻣـﻦ از زمین/ او از آﺳﻤﺎن… (ﻫﻤﺎن: ۱۲۷). در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ از ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ، و ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻧﺎﺷﯽ از اﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﺷﺪه اﺳﺖ. راﺑﻄﻪای ﮐﻪ در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺷﺪه، راﺑﻄﮥ ﺷﺎﻋﺮ ﺑﺎ ﻣﺎه ﺷﺐ ﭼﻬﺎرده اﺳﺖ؛ راﺑﻄﻪای ﮐﻪ ﻣﯿﺎن دو اﻧﺴﺎن ﻧﯿﺴﺖ و اﯾﻦ ﺧﻮد ﮔﻮﯾﺎی ﻣﺴﺄﻟﮥ ﻣﻬﻢ دﯾﮕﺮی اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ راﺑﻄﻪ ای اﻧﺴﺎﻧﯽ روﺑﻪ رو ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪن اﻧﺴﺎن از زﻣﯿﻦ و ﺑﻪ ﻣﻮازات آن، ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪن ﻣﺎه از آﺳﻤﺎن ﺑﻪ آن ﺷﺪﺗﯽ ﮐﻪ درﻧﻬﺎﯾﺖ اﯾﻦ دو ﺑﻪ ﺑﺮﻗﺮاری راﺑﻄﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮر ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، ﮔﻮﯾﺎی ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻣﻬﻤﯽ اﺳﺖ. ﺻﻨﻌﺖ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﺑﺎزﻫﻢ در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ است و به¬خوبی در آن تنیده شده است. صنعت تشخیص از پربسامدترین صنایع مورد استفاده شاعر است.
تنهایم/ و بی تو/ تنهایی معنا ندارد (اردهالی، ۱۳۹۲: ۵۳). ﻧﻮع ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮ در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﻣﺘﻔﺎوت اﺳﺖ. ﺷﺎﻋﺮ ﺟﻮﯾﺎی ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻨﺎر ﻓﺮدی دﯾﮕﺮ اﺳﺖ. ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ را ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺪ ﺧﻮﯾﺶ ﻧﻤﯽﺧﻮاﻫﺪ؛ ﺑﻠﮑﻪ دﻧﺒﺎل ﮐﺴﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ او ﺧﻠﻮﺗﺶ را ﻫﻢ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮان ﮔﻔﺖ اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﯾﮑﯽ دﯾﮕﺮ از ﻣﺎﻧﯿﻔﺴﺘﻬﺎی ﺷﺎﻋﺮ اﺳﺖ.
ﺷﺐ اﺳﺖ/ روﺑﻪروﯾﯽﻫﺎ/ ﭼﺮاغ را ﺧﺎﻣﻮش ﮐﺮده¬اﻧﺪ/ ﭘﺮده را ﮐﺸﯿﺪه¬اﻧـﺪ/ اﯾﺴـﺘﺎده¬ام/ ﺑـا ﻓﻨﺠﺎن ﭼﺎی و ﺑﯽﺧﻮاﺑﯽام/ ﭼﺮاغ ﻣﻦ روﺷﻦ اﺳﺖ (ﻫﻤﺎن: ۳۷). ﭘﺮدهﻫﺎی ﮐﺸﯿﺪه ﺷﺪه ﮐﻪ ﻧﺸﺎﻧﮕﺮ ﺑﯽارﺗﺒﺎﻃﯽ و دروﻧﮕﺮاﯾﯽ اﺳﺖ در ﺷﻌﺮ ﺑﻪ اﯾﻦﮔﻮﻧﻪ اﺳﺘﻔﺎده ﺷﺪه ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎ ﻓﻨﺠﺎن ﭼﺎﯾﺶ ﺑﻪ آن ﺧﯿﺮه اﺳﺖ. دو ﭘﻨﺠﺮه وﺟﻮد دارد: ﭘﻨﺠﺮهای ﺑﺎ ﭘﺮده ﮐﺸﯿﺪه ﺷﺪه و آﻣﺎده ﺧﻮاب و ﭘﻨﺠﺮهای ﮐﻪ در ﻗﺎب آن ﻓﺮدی ﺑﻪ ﻧﻈﺎره آن پنجره خاموش ایستاده است. این فرد تنهاست و ادعا می¬کند چراغش روشن است.
ﺳﺤﺮ/ ﭼﺮﺧﯽ زد/ دﯾﺪ ﻧﯿﺴﺘﯽ/ ﺗﺮﮐﺶ ﮐﺮده ﺑﻮدی/ دﻧﺒﺎل ﻧﺎﻣﻪای ﻧﮕﺸـﺖ/ ﺻـﺒﺤﺎﻧﻪ را/ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎن ﭼﺎی/ آﻣﺎده ﮐﺮد/ ﺻﻨﺪﻟﯿﺖ را ﮐﻨﺎر دﯾﻮار ﮔﺬاﺷﺖ/ ﺑﺎ ﺧـﻮدش/ ﺣﺮﻓﻬـﺎﯾﯽ زد/ ﮐﻪ ﺗﺎﺑﻪﺣﺎل ﻧﺸﻨﯿﺪه ﺑﻮد (ﻫﻤﺎن: ۳۸). ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ، ﺻﻨﺪﻟﯽ ﮐﻨﺎر دﯾﻮار اﺳﺖ. وﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ او ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺑﺨﻮری ﺑﺎ دیوار همنشین و هم¬صحبت می¬شوی و حرفهایی می¬زنی که برای خودت هم ناشناخته است.
یادم رفته است/ چه¬طور حرفمان شد/ چه کسی، چه کسی را ترک کرد… (اردهالی، ۱۳۹۴: ۳۴). ﺷﺎﻋﺮ در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﻓﺮاﻣﻮﺷﯽ را دﻧﺒﺎل ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ ﻓﺮاﻣﻮﺷﯽ ﮐﻪ ﺑﻪدﻧﺒﺎل ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪن ﭘﺪﯾﺪ ﻣﯽآﯾﺪ. ﺷﺎﻋﺮ ﺑﺮﺧﻼف ﺷﺎﻋﺮان ﮐﻼﺳﯿﮏ، ﮐﻪ در ﻏﻢ ﻫﺠﺮان ﻣﯽﺳﻮزﻧﺪ و ﻫﻤﺎره ﻣﻌﺸﻮق را در ﺧﺎﻃﺮ ﻧﮕﺎه ﻣﯽدارﻧﺪ در ﭘﯽ ﻓﺮاﻣﻮﺷﯽ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ اﺳﺖ. ﻧﮕﺎه ﻣﺪرن ﺑﻪ ﻋﺸﻖ و ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ در ﻫﻤﯿﻦ دﺳﺖ اﺷﻌﺎر ﻣﺸﺨﺺ ﻣﯽﺷﻮد.
ﻏﺮوﺑﻬﺎ/ ﻟﺒﺎس ﺑﺎز و ﺑﻠﻨﺪ ارﻏﻮاﻧﯽ ﻣﯽﭘﻮﺷﯿﺪ/ ﺑـﻪ ﻻﻟـﮥ ﮔﻮﺷـﺶ ﻋﻄـﺮ ﻣـﯽزد/ و ﻣﻨﺘﻈـﺮ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻧﺒﻮد (ﻫﻤﺎن: ۹۱). در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﻧﻮﻋﯽ ﺗﺴﻠﯿﻢ و ﻋﺎدت ﺑﻪ وﺿﻊ ﻣﻮﺟﻮد دﯾﺪه ﻣﯽﺷﻮد. ﻫﻤﺎﻧﻄﻮر ﮐﻪ ﻗﺒﻼً ﺑﯿﺎن ﺷﺪ، اﻧﺴﺎن ﻣﺪرن ﺑﺎ اﻧﺴﺎن ﮐﻼﺳﯿﮏ ﻓﺮق دارد. اﻧﺴﺎن ﻣﺪرن در ﻏﻢ ﻫﺠﺮان از ﺑﯿﻦ ﻧﻤﯽرود؛ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ ﺧﻮدش را ﺑﻪ آن راه ﺑﺰﻧﺪ و زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﺪ. ﺷﺎﻋﺮ ﮐﻼﺳﯿﮏ در ﻏﻢ ﻫﺠﺮان، ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺳﺮودن ﻣﺮﺛﯿﻪﻫﺎ و ﻏﻤﻨﺎﻣﻪﻫﺎ و اﺷﻌﺎر ﭘﺮﺳﻮز و ﮔﺪاز ﻣﯽﮐﻨﺪ؛ اﻣﺎ از ﺷﺎﻋﺮ ﻣﺪرن ﭼﻨﯿﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ دﯾﺪه ﻧﻤﯽﺷﻮد.
ﺗﻨﻬﺎ ﻧﮕﺮان او ﺑﻮدم/ وﻗﺘﯽ ﭼﻤﺪان ﻣﯽﺑﺴـﺘﻢ/ […]/ ﺧـﻮ ﮔﺮﻓﺘـﻪاﯾـﻢ ﻣـﺎ/ ﻣـﻦ و آﺑـﺎژور کوچک/ ﺑﻪ ﺷﺒﻬﺎﯾﻤﺎن… (اردﻫﺎﻟﯽ، ۱۳۸۹: ۸۷). ﭼﻤﺪان ﺑﺴﺘﻦ و ﺗﺮک ﮐﺮدن ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟﮥ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻦ ﺷﺨﺺ ﯾﺎ ﻣﮑﺎﻧﯽ اﺳﺖ. در اﯾﻦ ﺷﻌﺮ از ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬاﺷﺘﻦ ﻣﮑﺎن ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﺷﻮد. ﻣﮑﺎﻧﯽ ﮐﻪ در آن راوی ﺑﻮده و ﯾﮏ آﺑﺎژور کوچک که با هم انس و الفتی داشته¬اند و به شبهای تنهاییشان عادت کرده¬اند.
چه حسی دارد ساق پای یک مرد وقتی/ دنبال زنی که او را ترک کرده می-دود/ […]/ نمی¬دانستی/ حتی/ از کدام سو ترک شده¬ای! (همان: ۸۵). ﺳﺎق ﭘﺎی ﻣﺮدی ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﺮﮐﺶ ﮐﺮده، ﻣﺮﮐﺰ اﺻﻠﯽ ﺷﻌﺮ اﺳﺖ. ﺳﺎق ﭘﺎﯾﯽ ﮐﻪ وﺳﻂ ﮐﻮﭼﻪ، ﮔﻨﮓ اﯾﺴﺘﺎده و ﻧﻤﯽداﻧﺪ ﺣﺘّﯽ از ﮐﺪام ﺳﻮ ﺗﺮﮐﺶ ﮐﺮده¬اﻧﺪ. ﺳﺎق ﭘﺎﯾﯽ ﻟﺮزان ﯾﺎ ﮐﺎﻣﻼً اﺳﺘﻮار.
تلفن زﻧﮓ ﻣﯽزﻧﺪ/ ﺷﻤﺎره اوﺳﺖ/ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺟﺎﻣﯽ زﻫﺮ/ ﺑﺮش ﻣﯽدارم/ ﺗـﺎ ﺗـﻪ ﻣـﯽﻧﻮﺷـم / ﺑﺪون ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ/ ﻣﯽﮔﺬارد ﻣﺮا/ ﻣﯿﺎن ﺟﺎﻣﻬﺎی ﻧﯿﻢﺧﻮرده¬اش/ روی ﻣﯿﺰ ﺳﺎﻟﻦ ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ (همان: ۳۴). ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺟﺎم زﻫﺮ اﺳﺖ وﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ را ﻃﻠﺐ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﯽ او و ﺗﻮﺟﻬﺶ را ﺟﻠﺐ ﮐﻨﯽ. ﺗﻠﻔﻦ، ﺟﺎم زﻫﺮ و ﻣﯿﺰ ﺳﺎﻟﻦ ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ، ﺳﻪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻣﻬﻢ ﺷﻌﺮ اﺳﺖ. ﺗﻠﻔﻦ و ﺻﺪای ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﻣﻨﺘﻈﺮش اﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎم زﻫﺮ ﺗﺸﺒﯿﻪ ﺷﺪه و ﺷﺎﻋﺮ ﻧﯿﺰ ﺧﻮدش ﺑﻪ ﺟﺎم ﻧﯿﻢ ﺧﻮرده. ﻧﮑﺘﮥ ﻣﻬﻤﯽ ﮐﻪ وﺟﻮد دارد، ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺟﺎم ﻧﯿﻢﺧﻮرده ﮐﻨﺎر دﯾﮕﺮ ﺟﺎﻣﻬﺎی ﻧﯿﻢﺧﻮرده روی ﻣﯿﺰ ﺳﺎﻟﻦ ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ اﺳﺖ. ﮔﻮﯾﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺟﻤﻊ ﺷﺪه ﺑﺎ ﻣﺠﻤﻮﻋﻪای از تنهایی¬ها.
از پشت پنجره/ پیداست/ مبلهایی که/ ملافه سفید/ رویشان کشیده شده/ و/ زنی که دیگر/ به این خانه بازنمی¬گردد (همان:۷۰). ﻣﻼﻓﮥ ﺳﻔﯿﺪ، ﺷﺎﯾﺪ ﺗﺼﻮﯾﺮی اﺳﺖ ﮐﻪ آﺷﮑﺎرا در ﻓﯿﻠﻤﻬﺎ ﻫﻢ دﯾﺪه ﻣﯽﺷﻮد. وﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺟﺎﯾﯽ را ﺑﺮای ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﺎ ﺑﺮای ﻣﺪﺗﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺗﺮک ﻣﯽﮐﻨﺪ، روی وﺳﺎﯾﻞ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪه ﻣﻼﻓﻪای ﺳﻔﯿﺪ ﻣﯽﮐﺸﺪ. اﯾﻦ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﻮﯾﺎی ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻦ و ﺳﻔﺮ اﺳﺖ.
ﺑﺎ ﺧﻮاﻧﺪن دﻗﯿﻖ اﺷﻌﺎر ﺑﻪ ﺳﻪ ﺗﻘﺴﯿﻢﺑﻨﺪی ﮐﻠﯽ در اﯾﻦ ﺑﺎره ﻣﯽ ﺗﻮان دﺳﺖ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﺸﺄ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽﻫﺎ ﮐﺠﺎﺳﺖ: ۱. ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﺎﺷﯽ از ارﺗﺒﺎﻃﺎت ﮐﻠﯽ آدﻣﻬﺎ ﺑﺎﻫﻢ ﮐﻪ در اﯾﻦ دﺳﺘﻪ ﻋﺸﻖ ﺟﺎی ﻧﻤﯽﮔﯿﺮد؛ ﻣﺎﻧﻨﺪ اﺷﻌﺎر ﺷﺎﮔﺮد ﻓﺮاﻧﺴﻪزﺑﺎن ﭼﻬﺎرﺳﺎﻟﻪام و ﺻﻨﻢ. ۲. ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﺎﺷﯽ از رواﺑﻂ ﺧﺼﻮﺻﯽ دوﻧﻔﺮه ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ؛ ﻣﻌﻤﻮﻻً ﺗﺮک ﮐﺮدن ﯾﺎ ﺗﺮک ﺷﺪن را درﺑﺮﻣﯽﮔﯿﺮد؛ ﻣﺎﻧﻨﺪ اﺷﻌﺎر ﺑﻬﻤﻦ، رﺷﯿﺪﺧﺎن، زن و ﻣﯿﺰ ﭼﺎی رﻧﮓ روﻏﻦ، ﭘﯿﺎده¬روی، ﺑﻬﺎر، ﺟﺰر و ﻣﺪ، ﻓﺼﻠﻬﺎ ﭘﯿﺶ، ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ (ﺟﺎم زﻫﺮ)، ﭘﯿﺎده¬روی در ﺷﺐ و ﺷﯿﻤﯿﺎﯾﯽ. ۳. ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﺎﺷﯽ از ﺑﯽﮐﺴﯽ و ﺗﮏﻣﺎﻧﺪن؛ ﻣﻄﻠﻖ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ و اﺷﺎره ﺑﻪ ﺟﻬﺎنﺑﯿﻨﯽ ﺷﺎﻋﺮ درﻣﻮرد ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ؛ ﻣﺎﻧﻨﺪ اﺷﻌﺎر ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ (ﺑﺮﮐﻪ)، ﭼﺮاغ، اﻋﺘﺮاف، آﯾﻨﻪ، ﺷﺒﻬﺎی ﻣﺎ، ﺣﻮادث و ﺷﻌﺮی ﺑﺎ اﻧﮕﺸﺖ روی ﻣﯿﺰ ﺧﺎک. ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ آﻧﭽﻪ ﻣﺸﺎﻫﺪه ﻣﯽﺷﻮد، ﭘﺮﺑﺴﺎﻣﺪﺗﺮﯾﻦ ﻣﻨﺸﺄ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ، ﻫﻤﺎن ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻧﺎﺷﯽ از ﻋﺸﻖ اﺳﺖ ﮐﻪ در آن ﯾﺎ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻪ ﺗﺮک ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ ﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﻣﺎ را ﺗﺮک ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺑﺎ ﺧﻮاﻧﺪن اﺷﻌﺎر ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﺴﺎﺋﻠﯽ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ ﮐﻪ درﻧﻬﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺧﺘﻢ ﻣﯽﺷﻮد؛ ﻓﺎﺻﻠﻪ، دوری، ﺑﯽﮐﺴﯽ، ﺗﺮک ﺷﺪن، ﺗﺮک ﮐﺮدن، رﻓﺘﻦ، ﺑﯽﻣﺤﻠﯽ، ﺳﺮﮔﺮم ﺷﺪن ﺑﻪ ﭼﯿﺰی و ﺑﯽﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮ، ﻋﺪم ﺗﻔﺎﻫﻢ، اﺣﺴﺎس ﭘﻮﭼﯽ و… ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻣﯽرﺳﺪ و اﻧﺴﺎن ﻋﺼﺮ ﻣﺪرن را از آﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ، ﺗﻨﻬﺎﺗﺮ ﻣﯽﮐﻨﺪ. اﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﺎدآور ﺷﺪ ﺑﺮﺧﻮرد اﻧﺴﺎن ﻣﺪرن در روﯾﺎروﯾﯽ با تنهاییش کاملاً با انسان کلاسیک متفاوت است.
ﭼﻨﺪ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﮐﻠﯽ و ﻣﺮﮐﺰی ﮐﻪ در اﺷﻌﺎر ﻧﻘﺶ اﺳﺎﺳﯽ ﺑﺮای ﺑﯿﺎن ﻣﻔﻬﻮم ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ دارد، اﯾﻦ ﻣﻮارد اﺳﺖ: ۱. ﺑﺮﮐﻪ ۲. ﺟﺰﯾﺮه ۳. ﮐﻤﺪ ۴. ﺧﺎﻧﻪ. اﯾﻦ ﺗﺼﺎوﯾﺮ، ﻣﺮﮐﺰﯾﺘﺮﯾﻦ ﺗﺼﺎوﯾﺮی اﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﻬﺎنﺑﯿﻨﯽ ﺷﺎﻋﺮ را ﻧﺸﺎن ﻣﯽدﻫﺪ. ﻫﻤﮥ آﻧﻬﺎ اﺳﻢ ﻣﮑﺎﻧﻨﺪ؛ ﻣﮑﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﺑﺴﺘﻪ و دوّار؛ ﻣﮑﺎنﻫﺎﯾﯽ در ﻃﺒﯿﻌﺖ ﯾﺎ در ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ از ﻫﻤﻪ ﻃﺮف ﻣﺤﺪود، و ﺑﺴﺘﻪ و ﮔﯿﺮ اﻓﺘﺎدن در آﻧﻬﺎ ﻣﻤﮑﻦ اﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﺜﺎﺑﮥ ﻣﺮگ ﺗﻠﻘﯽ ﺷﻮد.
۲-۱-۴ حوزه واژگان
۲. جدول حوزه واژگان اشعار
طبیعت ﺑﺮﮐﻪ، ﮔﻮزن۳، ﺷﺎﺧﻪ، ﺷﺎخ۳، آب۲، ﺟﻨﮕﻞ، ﺑﯿﺸﻪ، ﺟﺰﯾﺮه، ﻣﻮج، ﺻﺪف، ﻣﺎه، ﺑﻬﺎر۲، ﺳﯿﺐ، درﺧﺖ، ﺟﺰر و ﻣﺪ، ﻫﯿﺰم، آﻓﺘﺎب، اﻧﻌﮑﺎس، آﺳﻤﺎن۳، زﻣﯿﻦ۳
دریا قایق، جزیره، موج، آب۲، کشتی، صدف
عضو بدن ﻣﻮ۲، ﻻﻟﮥ ﮔﻮش، ﺳﺎﻗﻬﺎی ﭘﺎ، ﭘﺎ، ﺷﺎﻧﻪ۲، ﺳﺮ۳، دﺳﺖ، ﺷﺎخ، ﺗﻦ، ﭼﺸﻤﺎن۲، ﻟﺐ، ﻣﮋه، ﮔﻮﻧﻪ، اﻧﮕﺸﺖ، ﺻﻮرت
زمان ﺑﻬﺎر۲، ﻏﺮوﺑﻬﺎ، ﻏﺮوب، ﺳﺎﻟﻬﺎ، ﺷﺒﻬﺎ۳، ﺷﺐ۲، ﻧﯿﻤﻪﺷﺐ، ﺷﺐ ﭼﻬﺎردﻫﻢ، ﻓﺼﻠﻬﺎ، ﻗﺮن، ﺑﻬﻤﻦ، ﺳﺤﺮ، ﺟﻤﻌﻪ
مکان ﺟﺰﯾﺮه، ﮐﺎﻓﻪ، ﺟﻨﮕﻠﻬﺎ/ ﺟﻨﮕﻞ، ﺑﯿﺸﻪ۲، ﺗﺎﮐﺴﯽ، ﺳﺎﻟﻦ ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ، ﮐﻤﺪ، ﮐﺸﺘﯽ، ﻗﺎﯾﻖ، ﮐﻮﭼﻪ، ﺳﻨﮕﺮ، زﻣﯿﻦ۳، آﺳﻤﺎن۳، ﭘﻠﻪﻫﺎ، ﭘﺸﺖ در، زﯾﺮ آب، ﺧﺎﻧﻪ، روﺑﻪرو، ﭘﯿﺎده¬روﻫﺎ، ﺗﻪ دﻧﯿﺎ، در ﻫﯿﭻ
وسایل خانه ﭼﺮاغ۴، ﭘﺮده۲، ﻓﻨﺠﺎن ﭼﺎی۲، ﮐﺘﺮی، روزﻧﺎﻣﻪ، ﮐﻤﺪ، دﺳﺘﻤﺎل، ﭘﻨﺠﺮه۳، ﻣﻼﻓﻪ، ﻣﺒﻞ، ﭘﯿﺮاﻫﻦ، ﺗﻠﻔﻦ، ﺟﺎم۳، ﭘﻠﻪ، زﺑﺎﻟﻪ، ﻣﯿﺰ، ﻣﯿﺰ ﭼﺎی، ﻣﯿﺰ ﺳﺎﻟﻦ ﭘﺬﯾﺮاﯾﯽ، رژ، رژﮔﻮﻧﻪ، ﻟﺒﺎس، ﻋﻄﺮ، آﯾﻨﻪ۲، ﭼﻤﺪان، آﺑﺎژور، روزﻧﺎﻣﻪ، ﺻﻨﺪﻟﯽ، رﻧﮓ روﻏﻦ، اﺧﺒﺎر
خوردنی جام زهر، سیب، چای، صبحانه
جنگ ﺳﻨﮕﺮ، ﻣﺠﺮوح ﺟﻨﮕﯽ، ﻣﯿﻦ، ﺷﯿﻤﯿﺎﯾﯽ، ﻣﻔﻘﻮداﻻﺛﺮ، آژﯾﺮ، ﻓﺮار، اﺳﯿﺮ
ارتباط آواز۲، واژه، ﮐﻠﻤﺎت، ﻓﺎرﺳﯽ، ﻧﺎﻣﻪ، ﺣﺮف
اسم خاص ﺳﯿﻨﺪرﻻ، رﺷﯿﺪﺧﺎن، ﺑﻮرژوا، ﺳﺎرا، ﺻﻨﻢ، روﺑﻪروﯾﯽﻫا
واژﮔﺎن ﻣﺮﺑﻮط ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ و ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺷﺨﺼﯽ و دروﻧﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ از ﻣﻮارد ﺑﯿﺮوﻧﯽ اﺳﺖ. ﻣﻮاردی ﮐﻪ ﺑﻪ اﻧﺴﺎن ﻣﺮﺑﻮط اﺳﺖ، ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺑﻪﮐﺎر رﻓﺘﻪ در اﺷﻌﺎر، ﺣﺘّﯽ ﻣﮑﺎﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ در اﺷﻌﺎر آورده ﺷﺪه اﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﻠﻮغ ﻧﯿﺴﺖ و ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﺪاﻋﯽﮐﻨﻨﺪه ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ و اﻧﺰوا اﺳﺖ، ﻫﻤﻪ ﻧﺸﺎﻧﮕﺮ دروﻧﮕﺮاﯾﯽ ﺷﺎﻋﺮ اﺳﺖ. ﺷﺎﻋﺮ ﺑﺎ ﺧﻮد و ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺧﻮد در ﺟﻨﮓ اﺳﺖ؛ ﻣﯽﺧﻮاﻫﺪ از آن ﺑﮕﺮﯾﺰد وﻟﯽ ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺪ.
* جدولها بههمریخته و من نمیدانم هنوز چطور باید درستشان کنم.
فصل دیگری از صبوری
همیشه به خیال خودم صبور بودهام. همیشه حرف اصلیام را پنهان کردهام. چرا که حرف اصلی ستون خیمهام بوده است در این بیابان بیانتها.
همیشه گفتهام در هنگام مرگ نیر فاصلهات را نگهدار و نگذار آن چه بنیان توست بازیچهی دیگران شود.
حالا اما سختیها تا عمق جانم پیش میروند و من وارد دنیای جدیدی شدهام که صبوری قبلیام برایش خندهدار است.
وارد بیابان بیانتهای جدیدی شدهام. فصل دیگری از صبوری.
* این که تا حرف سختی پیش میاید حال آدم را بپرسند، برای من جذاب نیست. فکر میکنم طرف درکی از سختی و رنج و صبوری ندارد.