زمان لازم است تا نور لازم بتابد. شاید هم چیزهایی هیچ وقت روشن نشود، چرا که بستگی دارد به کسی که کنار کشیده است. میتوان کنار کشید. کنار کشیدن هم کاریست که شاید انتخاب شود.
پنجره را باز میکنم و به تاریکی ساعت پنج نگاه میکنم. اندوهی در کار نیست.
زمان لازم است تا نور لازم بتابد. شاید هم چیزهایی هیچ وقت روشن نشود، چرا که بستگی دارد به کسی که کنار کشیده است. میتوان کنار کشید. کنار کشیدن هم کاریست که شاید انتخاب شود.
پنجره را باز میکنم و به تاریکی ساعت پنج نگاه میکنم. اندوهی در کار نیست.
کتری را گذاشتم روی گاز تا آب جوش بیاید. چای خشک را هم توی قوری ریختم و گذاشتم روی کتری. اینطوری برگهای خشک چای، وقتی آب دارد داغ میشود تا جوش بیاید، گرم و داغ میشوند. این روش کمک میکند که وقتی آب جوش آمد و روی برگهای چای ریختمش، چای زودتر دم بکشد. یعنی هم زودتر دم میکشد و هم رنگ و کیفیت بهتری خواهد داشت.
این روش را خودم پیدا نکردهام. پیرمردی این را به من گفت. آدم میتواند چهل سال چای دم کند و هیچ فکر نکند به این روند و میتواند فکر کند و یک فوتوفن به آن اضافه کند یا چیزی را تغییر بدهد؛ پیرمرد فکر کرده بود.
وقتی کاری را تکرار میکنم، زندگی نمیکنم، چیزی را حس نمیکنم. وقتی روندها را چک میکنم و مهرهها را عوض میکنم، زندگی میکنم. یکبار که چیزی را کشف کنم، این قدرت را دارم که باز هم به لیست کشفهایم بیافزایم.
زمانی که داستانی تعریف میشود، کلماتی که میان حرفها میگویی روی روایت تاثیر میگذارد. هر کلمه که مخاطب میگوید، روایتِ داستانگو را به سمتی میبرد.
ناگهان یک دسته پرنده از آسمان تاریک گذشتند، انگار دخترانی از دبیرستان آزاد شده باشند؛ طنین شادمانهی جیغ و خنده.
این که بگویند خوب یعنی این و همه «باید» این کار را بکنند عجیب است، منطقی نیست. انگار خوبی شلواریست که به پای همه میخورد؛ بسیاری از این خوبیها به من زار میزند.
گاهی حرفی میزنم که بادقت درستی و نادرستیاش را نسنجیدهام، پس در دل میگویم وای بر تو شتر :)) هیون هم میشود گفت.
از واژهی هَیون خوشم میآید. شتر بزرگ و تندرو! هیون خیلی شبیه شتر بزرگ است، کاملن بزرگ است. وقتی سلطان طغرل میرود پی وُشاقیاش و هندوی سرمازده را پشت در فراموش میکند. سعدی میگوید: تو را کوهپیکر هیون میبرد / پیاده چه دانی که خون میخورد؟ هیون برایم یک موجود بزرگ و بیدقت است، حالا اگر تندرو هم باشد که دیگر فاجعه به بار میآید.
ساعت چهار صبح است. صدای خاصی به گوش نمیرسد، اما صدایی هست که من را یاد نوار خالیهای قدیم میاندازد. یک صدای خالی.
مدتها بود که باید مته میخریدم و حولهآویزی را نصب میکردم، دیروز بالاخره این کار را کردم. جایش بین کاشیها بود و کار را کمی سخت میکرد، ولی تمیز و مرتب انجام شد.
امروز خورشید ساعت شش و سی دقیقه طلوع میکند. اکنون که این کلمات را مینویسم صدای اذان میآید یعنی ساعت چهار و پنجاونه دقیقه است و در پایان امروز خورشید ساعت هفت و چهلوسه دقیقه غروب خواهد کرد. مطابق دادههای نجوم امروز خورشید حتمن غروب خواهد کرد.
هر بار که نگاهش میکنم، شکل جدیدی دارد این مشکل. وجود دارد. مشکلِ شعر. هست. آنجاست. نمیتوانم انکارش کنم. گر چه نمیتوانم گزارش دقیقی از شکلش بدهم.
خواستم کمی توضیح بدهم وضعیتِ پست ۲۲ تیر(نوشتن دربارهی نوشتن) را، اما شاید بهتر است بیشتر صبر کنم.
دقیق بودن کار سختیست. میتوانم بگویم من صادق بودم و هر چه به ذهنم رسید گفتم. بهنظر میرسد صادق بودن آنقدر قشنگ است که فریبم میدهد.
بر اساس تجربه، فکر میکنم بعضی حرفها را بههیچوجه نباید زد. کار درستی نیست که در صورت کسی حرفی بزنی که اعتمادبهنفس او ویران شود و بدتر اینکه دلش بشکند. حرفی که سبب هیچ خیری نمیشود و حاصلش ویرانی و خرابیست.
دقتِ من با زندگی کردن و تجربه کردن بالا میرود. آدمِ دقیق مسلط است؛ میداند در موقعیتهای مختلف چه حرفی را بزند و چه حرفی را نزند. یکی از کیفیتهای زیبای انسانی که با آن آشنا شدهام همین دقت داشتن است، فوقالعاده زیباست چون مدام میتوانم دقیقتر باشم و زیباتر.
بههرحال آدم اشتباه میکند. چه کنم؟
قدمِ بعدی را بهتر برداشتن. چشمان تیزبین داشتن و دقیق شدن روی ظرائف و نکتههای باریک.
موضوعیست که گاهی بسیار آزار دهنده میشود: نوشتن دربارهی نوشتن. هیچ نمیفهمم چرا بعضی وقتها نمیتوانم با سرعت مغزم بنویسم و از سویی بعضی وقتها تمام کلمات و جملات بهنظرم مسخره و عجیب میآیند. از این بگذریم، خواندن شعرهایی که این روزها نوشته میشود حسابی اذیتم میکند. مشکلی وجود دارد و تا دقیق خود مشکل را نتوانم تعریف کنم، ایدهای به ذهنم نمیرسد و در نتیجه حرفی برای گفتن ندارم. همینقدر میدانم که باید فاصله بگیرم. بهشکل حسی میدانم باید از چه چیزی فاصله بگیرم و چه چیزی اذیتم میکند، اما نمیتوانم توضیحش بدهم.
وقتی سنِ آدم بیشتر میشود، تعدادِ چیزهای خندهدار هم بیشتر میشود. بسیار چیزها را تجربه کردی و فکر میکنی فلان آدم عجب حرفِ بیاساس و خندهداری میزند. البته که به زبان آوردندش پسندیده نیست.
فکر میکنم خودم چقدر کارهای خندهدار در سالهای دانشجویی و پس از آن کردهام و از این هم خندهام میگیرد و البته در نظر میگیرم هنوز هم کارهای خندهدار بسیاری منتظر من هستند.
پندِ پیران را چه کسی گوش میدهد؟ هر کس دوست دارد تا اندازهای در این خندهی جمعی نقش داشته باشد. فکر میکنم اگر آدمِ پیری بتواند تجربهاش را دقیق و درست منتقل کند، ما سریعتر از چیزهای خندهدارِ پیشپاافتاده میگذریم و به چیزهای خندهدارِ اصلی میرسیم.
خوب است که اکثریت خوابند. صدای پرندگان صبحِ زود فرق دارد با صدای پرندگانِ روز. شاید هم در روز اصلن صدا به صدا نمیرسد. میآیم اینجا چیزهایی مینویسم. بد نیست این نوشتن در مه و تاریکی. برای رفعِ خستگی و ادامه دادن به کار.
گاهی فکر میکنم این چیزها که مینویسم به چه درد میخورد. اما خب جوابِ این سوال هم مهم نیست. از جدی گرفتن خوشم نمیآید. مربای به خوشمزهای به دستم رسیده است. کره و مربا در ساعت پنجِ صبح.
گاهی از اینکه چراغ روشن است و وجود دارد خوشحال میشوم. کلید را میزنی و خانه روشن میشود.
از مسبوق، بیشتر بوقش را میشنوم و از ریاضت، ریاضی به ذهنم میرسد. اهمیت ویژهای ندارد. گمانم هر کس کلمات را یکجور میشنود. سمتِ خندهدار دنیا، بانشاط است.
هر چه مینویسم، اهمیت ویژهای ندارد.
امروز وجود نداشتم. روز شگفتی بود و هنوز هست.
بلند بلند هم خندیدم:
«امروز سیزدهم(فروردین) است. سیزدهمین روزی که جمشید عید گرفت. مثل اینکه بگویند یازدهمین روزی که کلاهش کج بوده.»