کلمات

از مسبوق، بیشتر بوقش را می‌شنوم و از ریاضت، ریاضی به ذهنم می‌رسد. اهمیت ویژه‌ای ندارد. گمانم هر کس کلمات را یک‌جور می‌شنود. سمتِ خنده‌دار دنیا، بانشاط است.

هر چه می‌نویسم، اهمیت ویژه‌ای ندارد.

برای گوشِ شکوفه

برای نوشتنِ این کارِ نوجوان به شوکی فکر می‌کنم. برای او می‌نویسم. فکر می‌کنم باید برایش باشور تعریف کنم. بخندانمش. با هیجان بپرسد خب! بعدش چه شد؟ واقعا؟ فوق‌العاده است! چه خوب! حالا برایم بگو کسی آن پلنگ را از نزدیک دیده است؟

Personne


Young girl with roses (1961) de Johann van der Kuken (1938-2001)

عکس مرا به یادِ خاطره‌ای قدیمی انداخت. یادآوری‌اش به‌شکل ویژه‌ای لبخند به لبم می‌آورد. وضعیتی که هنوز به‌نوعی ادامه دارد. دوستی فرانسوی هر روز صبح سوالی می‌کرد که پاسخش این بود: Personne.

نزدیکِ خرداد

احتیاج به سکوت داشتم، اینستاگرام را غیرفعال کردم. دو تا کار را باید سریع تمام کنم و تحویل بدهم. هنوز نرسیدم کولر را راه بیاندازم. امیدوارم تا آخر هفته هوا خوب و خنک بماند. وقت‌هایی که خسته‌‌ی خسته هستم یا دیگر نمی‌توانم کار کنم عربی و آلمانی می‌خوانم، حس خوبی می‌دهد به خاطر سپردن آهنگ و معنی کلمات.

صبح درخشان

کمی از ساعت شش صبح گذشته است. پنجره را باز می‌کنم. ورزش و بعد قهوه. سارا آهنگی برایم فرستاده که خاطره‌ای را به یادم می‌آورد. می‌آیم برایش بنویسم که، شروع پیام: سارا جانم، مرا متوجه موضوعی می‌کند. بعد آقای بولگاکف که شب پیش تا دیروقت می‌خواندمش قدم دوم را برمی‌دارد. فکر می‌کنم چه صبح درخشانی و آن‌چه در ذهنم شکل گرفته را یادداشت می‌کنم.

دسته‌ی حاضرآماده دسته‌ی شعر نیست و اشاره دارد به مارسل دوشان، نوشته‌ای که اسم ایستگاه‌های خط یک متروی تهران است در دسته‌ی حاضرآماده قرار دارد.

دسته‌ی حاضرآماده، دسته‌ی شعر نیست. دسته‌ی حاضرآماده به مارسل دوشان ربط دارد. هاهاها.

حالا از این نگاهِ گیج بگذریم، خنده‌ام می‌گیرد که بخواهم به چیزی که ده سال پیش نوشته‌ام برگردم. همیشه باید به تاریخ نوشته‌ها دقت کرد.

صدای پرندگان و صدای صبح.

طمأنینه

آرام گرفتن، قرار گرفتن، آرامش، قرار، سکون، سنگینی، وقار، مکث، آهستگی،

کندی، متانت، تانی، آرامیدن، آرامیدگی، نرمش، درنگ، سبکی، سکون، سکون قلب.

پیش رویت

دگران صورت بر دیوارند

نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

دامن دولت جاوید و گریبان امید حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند

اول اردیبهشت ۱۳۹۹

یادگار پدربزرگ

آن سال وقتی از سفر برگشتم، چمدان‌ها را بردم خانه و به دیدنش رفتم.

این شعری بود که با حال خوش برایم خواند:

زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم / نذر کردم که هم از راه به می‌خانه روم

خندید به شیوه‌ی خودش و حرف زدیم، آخرین کلمات بود.

هر وقتی می‌توانم آن روز و آن لبخند را فراخوانم.