لباس حریرِ شرابی پوشیده
میرقصد
سالن میچرخد گرد او:
Like a flower bending in the breeze”
*”Bend with me, sway with ease
فنجان چایت را دو دستی گرفتی
میگویی مراقب میز باش
یعنی قندان و قلمدان و فرهنگ فارسی
میخندد
آشوبی
معادل demystify را پیدا نمیکنی
میتواند یک اجرا برایش داشته باشد
کلمه میخواهی
میگوید تنگ است
میگویی تنگ قشنگ است
میپرسد حریر چطور؟
یک نت کمرش را میگیرد
میبردش
میان دستهایش نگاهت میکند
کاش معادل پیدا نکنی
خیلی جذاب شدهای
نه
این کار را نکن
میخواهد برقصد
با همین حریر شرابیاش
*Song: Sway Lyrics
نویسنده: سارا
مسافر
در فاصلهی دو پرواز
پاریس- تهران
تهران – دهلی
چمدان سنگینش را کنار مبل راحتیی من زمین گذاشت
در فاصلهای کوتاه
میز را چیدم
نفهمیدم مشغول چه کاریست
رفت
هر لحظه
در قوطیی چای
لای حولهها
کتابها
پشت قاب عکس
گلدان
کلمههایی منفجر میشوند
مین گذاری!
دستهای من تواناییی خنثی کردنشان را ندارند
تسلیم شدهام
دیر اما
درست وقتی مسافر
با بودا عکس یادگاری میگرفت
و نمیدانست
صدای انفجار در این خانه قطع نمیشود
آخرین هدیه
در راه
تنها به پتویم فکر میکردم
سردم بود
ملافهاش چهارخانهی آبی- سفید است
مامان دوخته
فکر کردم برای اینکه مست کنم
یک لیوان شیرِ داغ هم بنوشم
بعد پتو را
بپیچم دورم
شب
مامان بیدار میشود
مرا شیر میدهد
به سینهاش گلوبند فیروزهی نیشابور آویخته
برای تولدت
پتویم را پست میکنم
و دیگر
به دنیا میسپارمت
خوشبختی
خوشبختی
دوست ناباب من بود
معدهام هضمش نمیکرد
آن قدر بالا آوردمش
که میانهمان خراب شد
اکنون
مدتهاست
با رنج میپرم
یک لحظه با او بودن لا یتناهیی بیمنتهاست
مست خواب هم باشم
خودم را به زحمت بیدار نگه میدارم
تا کنارش بنشینم
چشم در چشمش
او حرفهایی میزند که هیچ کجا پیدا نمیشود
ساق گلی*
پابرهنه راه نروید
اتفاق افتاده است
من هم بیرون بودم
گویا فرصت نکرده
از اشیا خانه قربانی بگیرد
خون اگر بریزد
گریبانگیر من است
جان عزیزانتان
پابرهنه راه نروید
این خانه شیشه خرده دارد
.
.
.
* مهتاب
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند.
دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب،
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نیما یوشیج، ۱۳۲۷
آن نگارین ِ چربدست استاد*
زنی که تنهاست
زیبا هم اگر باشد
خاطر جمع!
تنها
تکیه میدهد
به دیوار ِ زمان
و
آواز میخواند
* داستانی نه تازه
…همچنین در گشاد و شمع افروخت
آن نگارین ِ چربدست استاد
گوشمالی به چنگ داد و نشست
پس چراغ نهاد بر دم آب
هرچه از ما به یک عتاب ببرد
داستانی نه تازه کرد آری
آن ز یغمای ما به ره شادان،
رفت و دیگر نه بر قفاش نگاه
از خرابیی ماش آبادان
دل از ما ولی خراب ببرد!
نیما، فروردین ۱۳۲۵
ناخدا
بیکشتی در آبهای من
بادبان میگشاید
لنگری که نکشیدهام
تکان تکانههای بدنه
بیکشتی
در آبهای من
موج میشکنی ناخدا!
دستی میکشم از دور
به نگاهی
که دیدهبانی میدهد
سکانی که نگرفتهام
سینهی کشتی شکافته میشود
مدالها در آسمان غرق میشود
عرشه بیقایق نجات
تا دماغهای
که در آب فرو خواهد رفت
کتایون ریزخراتی
منبع: وازنا
Pause
مردِ کارگری که در اتاقکِ آلومینیومی، بر تختِ آهنی، کنارِ پله برقیی پل ِعابرِ بزرگراه میخوابد، از من پرسید:
” کسی که روی پل مزاحم شما نشد؟ ” ، گفتم خیر. کلاهش را برداشت، چشمانِ آبیاش در صورت حسابی
سوختهاش میدرخشید، لبخند زد و گفت: ” حسابی کتک خوردند، جوانهای بیشخصیت”
نا به سامانی
همهی آن چه میخواستم آن بود که صادقانه به مردم بگویم:
” نگاه کنید به خودتان. نگاه کنید چه زندگیی نا به سامان و ملال انگیزی را میگذرانید.”
چخوف
* یک میلیون آدم کنشگر
قرمز ِ تنها
در خاورمبانه دیگر نمیشود خوابید…
یک کابوس است میدانم
ولی
به تمام رنگها تقدیم میکنم
قرمز را از زمین بلند میکنند
میگذارند روی برانکار
برانکار را بلند میکنند
میگذارند توی آمبولانس
روی آمبولانس هیچ علامتی نیست
نه صلیب
نه ماه
نه ستاره
خیلی دورم
فریاد میکشم
صبر کنید
صبر کنید
صبر کنید
درها بسته میشوند
آمبولانس حرکت میکند
آژیر میکشد
قرمز، هیچی
قرمز، هیچی
قرمز
هیچی