بیچاره دنیا

بیرون شامی می‌خورید
کمی قدم می‌زنید
یک ریز حرف می‌زند
داستان‌سرایی‌های شگفت انگیز
از کرور کرور آدم‌هایی که عاشقش شدند
بذله گویی می‌کند
ژست‌های بامزه می‌گیرد
نگاه می‌کنی به چشم‌هایش که دیگر رازآلود نیستند
بیچاره دنیا
نمی‌داند
خیلی وقت است
دل تو جای دیگری‌ست

ابیات پراکنده

از دستان من نیاموختی
که من برای خوشبختی تو
چه قدر ناتوانم
من خواستم با ابیات پراکنده‌ی شعر
تو را خوشبخت کنم
آسمان هم نمی‌توانست ما را تسلی دهد
خوشبختی را من همیشه به پایان هفته،
به پایان ماه و به پایان سال موکول می‌کردم
هفته پایان می‌یافت
ماه پایان می‌یافت
سال پایان می‌یافت
هنوز در آستانه‌ی در
در کوچه بودیم، پیوسته ساعت را نگاه می‌کردم
که کسی خوشبختی و جامه‌ای نو به ارمغان بیاورد
روزها چه سنگدل بر ما می‌گذشت
ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه می‌کردیم
چه فرسوده و پیر شده بودیم
می‌خواستیم
با دانه‌های بادام و خاکسترهای سرد که
از شب مانده بود خود را تسلی دهیم
همیشه در هراس بودیم
کسی در خانه‌ی ما را بزند و ما در خواب باشیم،
چه‌قدر می‌توانستیم بیدار باشیم
یک شب پاییزی
که بادهای پاییزی همه‌ی برگ‌های درختان را بر زمین
ریختند
به زیر برگ‌ها رفتیم
و برای همیشه خوابیدیم.
ساعت ده صبح بود، مجموعه شعر، احمد رضا احمدی، تهران: نشرچشمه،۱۳۸۵
این کتاب به یک دوست تقدیم شده
که دستگاه ماهور و همایون و آواز بیات ترک را دوست دارد:
ابراهیم گلستان
* فعالانی که دختران جوان را ”اغفال“ می‎کنند : انجمن زنان زنده
* بازارچه خیریه برای کودکان سرطانی، سوم و چهارم اسفند: محک

بیماری

آنتی بیوتیک‌هایم را چیده روی کاغذ
روبروی هر کدام ساعتی
شب‌ها گریه می‌کنم
نمی‌داند
تمام آن‌ها را یک جا
به وقت آمدنش
بالا می‌اندازم
به سلامتی‌اش
مریضم
چرک کرده‌ام
گریه می‌کنم
دیرخواهد فهمید
کمبودش را
در گلوبول‌های رنگ پریده‌ام

سفر

مسواک
مداد
لباس خواب
عطرش را جمع می‌کند
می‌ریزد در ساک دستی
می‌رود میان‌کاله
نه پشت سرش را نگاه می‌کند
نه پیش رویش را
هیچ‌کس در نبودش نمی‌پژمرد
جز یک گلدان
یک پیچ تنها
مسیر پرواز را چند بار در نقشه چک کرده
احتمال دارد
در آب‌های سرد
پی فلامینگوهای مهاجر خواهد دوید
احتمال دارد
یکی از آن‌ها از بالای سر اکتاویو پرواز کرده باشد
تنش سرد است
خسته است
دلش می‌خواهد یک فلامینگو بغل کند
فلامینگوهای سیبری هم خسته‌اند
اما
بی‌شک
گرم‌ است تن‌هاشان

دیر آمدی

malade.jpg
مریض شده‌ام
تلاش زیادی کردم
بار سنگینی بود
فکر کردم تنهایی می‌توانم
با هیچ کس حرف نزدم
کمرم شکست
کاری هم پیش نبردم
دکتر می‌گوید
دیر آمدی
خسته‌ام
خیلی خسته
به من جایی بدهید
می‌خواهم بخوابم
من مریض شده‌ام
یک تخت خالی به من بدهید
یک دنیای خالی
یک قلب خالی
من مریض شده‌ام

کارول

کارول در ورشو زندگی می‌کند
همسایه‌ها نمی‌دانند چه کاره است
برای یک مجله‌ی کم تیراژ ادبی
داستان‌های مصور می‌فرستد
قهوه‌اش را که هم می‌زند
قاشق‌ چای‌خوری‌اش را در می‌آورد
صورت کش‌آمده‌اش را در آن نگاه می‌کند
لبخندی احمقانه می‌زند
خوشش می‌آید
ته فنجانش روی کاغذها جا بی‌اندازد
گاهی رادیو را روشن می‌کند
کمی گوش می‌دهد
می‌گوید آشغال‌های لعنتی
دوباره خاموش می‌کند
میگرن که سراغم می‌آید
آن جا پرسه می‌زنم
بی آن که روحش خبر داشته باشد
از پنجره‌ی او
یک مسافرخانه‌ی قدیمی پیداست
آدم‌هایی که همیشه با چمدان در رفت و آمدند
نمی‌دانم
کارول هم میگرن دارد یا نه
شاید اکنون روی کاناپه‌ی من لم داده
بی آن که روحم خبر داشته باشد
پرده را کنار می‌زنم
از پنجره‌ی من چه چیزی پیداست ؟

میوه

1385_0415Mive2.jpg
چون میوه بر شاخه‌ای
احساس سنگینی می‌کنم
بگذار میوه‌ی تابستانی
آرام آرام
سر بخورد
بیافتد بر گردن صاف‌ات
بگذار دور شود
لبریز استغنای پردرد‌ش
میوه
از درخت بالا نرو
آرامش شاخه‌ها را برهم نزن
بگذار برسد به دست‌هایت
من عین میوه‌ام.
شعر از هالینا پوشویا توسکا- ترجمه‌ی محسن عمادی
عکس: سارا
کردان، خرداد هشتاد و پنج