گاهی هم فکر میکنم پذیرش کیفیتیست که با بالا رفتن سن ابعاد و لایههای مختلف پیدا میکند. در ذهن من، برای خودم، پذیرش شکلی از تسلیم بودن نیست، شکلی از هوشِ طبیعیست. درک و شناختِ یک موجود که میفهمد جزئی از وجود است. در ادامه فکر میکنم هر چه کمتجربهتر باشیم، خیال میکنیم جدا هستیم از حرکتها و جریانهای بزرگ اجتماعی تاریخی. زندگی ما در همین جریاناتِ بزرگتر از خودمان معنا دارد. پذیرشِ ویژگیها و محدودیتهای زندگی، اول چیزی که میخواهد دقت است در سازوکار زندگی. گرفتنِ اطلاعات و بعد پردازشِ آن. فهم اینکه در چه دورهای زندگی میکنی و آن دوره چه ماجرایی دارد، آدمی را بسیار توانا میکند.
نویسنده: سارا
میپیچد
نمیخواهم به یک نقطه برسم و میرسم. میروم و ترک میکنم و میگویم دیگر اینجا نخواهم بود. باید روی خط مستقیم حرکت کنم. نمیخواهم شک کنم باز. نمیخواهم چشمم پر از تردید شود و میشود. راه میپیچد و از مستقیم بیرونم. همهچیز روشن است، انگار گذشته را باز زندگی کنی. لحظه از دستم میریزد و ندارمش. میدانم ندارمش. میبینم زیر پا گذاشتمش، اما که چه؟
آگاهی آدم را به راه میآورد؟
پس از راه خارج میشوم که. کدام لحظه است که ناخودآگاه میپیچم؟ چرا چیزی را که نمیخواهم به سمتش میپیچم. چرا میروم؟
و هر بار بیجانتر. چند بار چند بار دیگر در این زندگی تاب میآورم این سلول بینور را؟
دلِ بیحفاظِ من
دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم، هر چه باد باد
کارم بدان رسید که همرازِ خود کنم
هر شام برق لامِع و هر بامداد باد
در چینِ طرهٔ تو دل بی حِفاظِ من
هرگز نگفت مسکنِ مألوف یاد باد
امروز قدرِ پندِ عزیزان شناختم
یا رب روانِ ناصحِ ما از تو شاد باد
خون شد دلم به یادِ تو هر گَه که در چمن
بندِ قبایِ غنچهٔ گل میگشاد باد
از دست رفته بود وجودِ ضعیفِ من
صبحم به بویِ وصلِ تو جان باز داد، باد
حافظ نهادِ نیکِ تو کامت بر آورد
جانها فدایِ مردمِ نیکو نهاد باد
.
.
.
گاهی میآیم اینجا چیزی از خودم بنویسم میبینم هر چه بنویسم کمی که زمان از آن میگذرد برایم بیمعنا میشود. انگار باید زیر نوشتهها تاریخ انقضا بگذارم: این نوشته تنها دو ساعت معنا دارد.
در معرضی که تخت سلیمان رَوَد به باد
دی پیرِ میفروش که ذکرش به خیر باد
گفتا شراب نوش و غمِ دل ببر ز یاد
گفتم به باد میدهدم باده نام و ننگ
گفتا قبول کن سخن و هر چه باد، باد
سود و زیان و و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد
بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد
… چه خوشبختی بزرگیست که بیواسطه میتوانم شعر فارسی بخوانم. حافظ بخوانم. نظامی بخوانم. فردوسی بخوانم. سعدی بخوانم. این خوشبختی هیچوقت برایم عادی نمیشود.
نشانه
داشتم توضیح میدادم. همان وسط حرفهایم متوجه شدم به دام افتادم. گاهی نمیتوانی برگردی. بگویی حس میکنم لازم نیست حرفم را ادامه بدهم. وسط داستان داستان و تعریف کردنش از چشمم افتاده بود. مجبور شده بودم. مجبور شدن بد است. آدم مجبور چرند میگوید.
آدمهایی هستند همیشه حقبهجانباند. هستند دیگر. اگر مثلا به آنها بگویی این حرفت من را ناراحت کرد. هزار و یک دلیل میآورند که بگویند تو بیخود ناراحت شدی، کار من هیچ ایرادی نداشت. هستند دیگر.
دوست اینطور نیست. یار موافق قبل از هر چیز به این فکر میکند که تو را ناراحت کرده، نگران دل توست نه دلیل و سند برای بیگناهیاش. دلشکستگی دلشکستگیست با دلیل و آمار و ارقام درست نمیشود. کسی که دلش شکسته مرهم میخواهد، عاطفه و محبت میخواهد.
آدم دلشکسته میتواند دق کند.
احمدرضا احمدی
دوازده تیر ۱۳۹۸: «خالصانه به تو میگویم.»
و حالا بیست تیر ۱۴۰۲ است و از این دنیا رفتهاید.
احمدرضا از دنیا رفت و من از او یک سنجاقسینهی زنبق نامریی به یادگار دارم. داستانی ناممکن که او به سادگی ممکنش کرد. کاش بتوانم روزی کمی شبیه کار او در زمانی درست این سنجاقسینهی زنبق را به کسی که مستاصل و مشتاق است هدیه کنم.
کتاب نیما یوشیج

این کتاب را برای نوجوانان نوشتم. نیما یوشیج شوخ و باریکبین است. مستقیم حرف میزند و دقیقاً میداند از چه سخن میگوید. باهوش است، گیج نیست و گیجی را، با بیمزگی، نشانهای شاعرانه در نظر نمیگیرد.
در پی چشمانی حساس است که در انسان و اسب و گیاه و دیوار نفوذ کند. راه بیابد. ببیند. خوب و دقیق. شاعر شنواست. گوش تیز دارد. گوشی که تمرین کرده و تربیت شده و همچنان دقیقتر و حساستر میشنود. شباهتها و تفاوتها را باظرافت رصد میکند. پنج حس شاعر، شنوایی و بینایی و چشایی و بویایی و لامسه، هماهنگ و توانا، شکار را به چنگال میگیرد و مغز او اطلاعات را محاسبه میکند، هشیار و بردبار و فروتن. از رنج و صبوری، خلوت داشتن و خودخواه نبودن سخن میگوید.
خودخواه نیست، پس همه حرفی را میشنود و برای اندیشیدن به خلوت میرود. اگر پسرکی آهنگی را دوست دارد که به چشم دیگران نامعتبر است، بادقت روابط و خطوط را شناسایی و کشف میکند که چرا این نوجوان با این آهنگ رابطه برقرار کرده است. بیانِ بیزاری از سلیقهی دیگران، یعنی نفهمیدن آدمیان و نفهمی یعنی بیدقتی. آدمِ بیدقت کشفی ندارد، حرفی هم برای گفتن ندارد.
شعر اتصالیست که با نوعی شناخت رابطه دارد. شناسایی به معنای کشف روابطِ عمیق میان چیزها، بیانِ کیفیتهای نامرئی انسان و موجودات و وجود و نه معنویتی ادائی.
تلاش کردهام با مرور نامهها و یادداشتهای نیما تصویری از دنیای ذهنی او ترسیم کنم. فکر میکنم این کتاب برای بزرگسال هم خواندنی باشد، چون دنیای نیما جذاب و چندبعدیست.
سوم اردیبهشت

Richard Diebenkorn
(۱۹۶۲)
شنبه
ساعت هشت صبح رفتم نان بربری و یک خامه گرفتم. خندهام گرفته بود. ماشین پلیس آرام رد شد و او هم لبخند بانمکی زد. کلا تو صورت همه یک لبخند نامحسوس بود. نگهبان ساختمان سفیر سلام گرم و نرمی کرد. آقای قسمت هم بهدو از بقالیاش آمد بیرون و بلندتر و شادتر از همیشه سلام کرد.
نان را روی سفره با قیچی خرد کردم و خردهنانها را ریختم لب پنجره. کمی بعد، یاکریمی آمد نشست و به خردهنانها نک زد.
جین و تیشرت، مثل همیشه.
ایستادن و چرخیدن
دوچرخه رسیدگی میخواست. کمی کارهایی را که میشد کردم، ولی زنجیر توی قابی بود که باز کردنش برایم سخت بود. راهی تعمیرگاه شدم. کاووس گفت با اینکه کهنه است، هنوز دوچرخهی خوبیست، اما میلتوپی و تایر و تیوپش باید عوض میشد با گریسکاری و زدودن زنگزدگیها. خلاصه گذاشتمش و آمدم.
حدود ساعت سه چشمهایم را باز کردم. باران میآمد. انگار رشت باشد. شرشر. نشستم و لیوان آبِ بالاسرم را برداشتم. این لیوان سفید را وقتی خریدم که اندوهی داشتم و حالا یادم نیست چه بود. با خودم گفته بودم بیخیال. ناگهان صدای عجیب و مهیبی آمد. انگار زمین بغرد. یک آن کاملاً فکر کردم زلزله است. چشمانم را بستم. گفتم تمام شد. تمام و کمال یک لحظه فکر کردم این مرگ است. به صبح فکر کردم. همه چیز دود شده بود. حرف و حدیث و تایر و بهار و دوچرخه و آدمها و…
زلزله نبود. نمردم. زندهام. اما احساس مرگ تجربهی خاصیست. دلم خالی شد. چیزهای بسیاری زدوده شد. در آینه نگاه کردم. سبک بودم. بارهای بسیاری را زمین گذاشتم.
آقای دال گفت من بیست سال است اینطور فکر کردهام. گفتم امسال اینطور فکر نکن، ببین چه میشود و در را بستم. پشت در ایستاده بود و میگفت خوابم نمیبرد. نه من شب خوابم نمیبرد. هر ماه باید این سرویس روز هفتم انجام شود.
حالا کمی به او فشار میآید، اما نمیمیرد. عادت کرده فکر نکند. عادت کرده متغیرهای جدید را نبیند. عادت کرده در هر شرایطی همان تصمیم قبلی را بگیرد و مثل یک ژنرال به این بیست سال خریت افتخار میکند. نه نمیمیرد.
یک رومیزی قرمز با گلدوزیهای طلایی انداختم روی میز. رفتم از سر کوچه یک شاخه گل شببو گرفتم و گذاشتم توی گلدان روی میز. خانه پر از عطر شد. پنجره باز بود و باران و پرده تانگو میرقصیدند.
لیوانم را پر میکنم و ویگن میگذارم. نان چاباتا و روغن زیتون.
…
در طاس فلک جرعهی شادی و غم است / گه محنت و دولتست و گه بیش و کم است
آسوده دلی بود که هر جرعهی چرخ / نوشید و ننالید اگر جمله دم است
مهستی گنجوی