که

یک تحقیق می‌گوید
رفتارهای پرخطر
نشانه‌ی افسردگی‌ست
نشانه‌ی خودکشی
من گاهی رفتارهای پرخطر دارم
آن‌قدر که زبانم بند می‌آید
بی‌آن‌که بخواهم خود را بکشم
یک شب
مرد بیگانه‌ای
از من پرسید
چگونه می‌توانم تحمل کنم
چگونه من…
یادم نمی‌آید ادامه‌ی سوالش را
هراسان رفت
در تقویم آن روز نوشتم
ساعت سه‌ی صبح است
وقتی که من
برهنه در برابر خود
می‌ایستم
دیگر هیچ‌کس هیچ خطری برای من ندارد
پس از دو سه خط فاصله باز نوشتم
گاهی به نظرم می‌رسد
که لبخند هم زده‌ام
که
لبخند هم زده‌ام

قلب کجاست، یک

پرده را با همان رشته‌ی مخمل قرمز همیشگی بستم. این رشته‌ی مخمل قرمز از پنج سالگی هزار گونه با من بوده است؛ در واقع در کودکی کیفی داشتم که با این رشته به دوشم می‌انداختم. کیف گم‌و‌گور شد و این رشته ماند و من خانه به خانه با خود آوردمش. قدیمی‌ترین چیزی که از کودکی‌ام دارم؛ و حالا با آن پرده را می‌بندم و روز را به خانه می‌آورم.
یک ترانه‌ی آلمانی پخش می‌شود که چندان دوستش ندارم اما حسش هم نیست بروم این دی‌وی‌دی را دربیاورم. کسی نظرم را خواسته بود و گفتم حین کار این را هم گوش بدهم. اندک آلمانی‌ای که بلدم هیچ کمکی به من نمی‌کند؛ تنها می‌فهمم که موسیقی خیلی وابسته‌ی ترانه‌اش است. مردی که می‌خواند کاپشن کرم پوشیده و عینک آفتابی زده و هیچ جذابیتی ندارد.
بیشتر وقت‌ها احساس می‌کنم در جهان واقعی نیستم و گاهی هم از دیگران می‌پرسم آن بیرون چه خبر است و جواب‌های عجیبی به من می‌دهند. دیروز که برای دوستم شربت آلبالو درست می‌کردم چیزهایی از یک تیم بازنده گفت. آن بیرون یک تیمی باخته است و عده‌ای غمگین شده‌اند.
دوست دیگری از ایران و از قفسی که به احتمال زیاد او را می‌خواستند درونش برای پنج سال نگه دارند فرار کرد؛ رفت. او را در کافه‌ای دیدم، بسیار بسیار رنجیده بود ولی برای خاطر کودکش می‌خواست برود که بی‌پدر بزرگ نشود. وقت خداحافطی درست در آغوش نگرفتمش حتا نتوانستم کلماتی سنجیده و مهربان بگویم. وقت خداحافظی از ناتوانی‌ام پریشان بودم؛ از این که هیچ کمکی نمی‌توانم به او بکنم.
ناتوانی
پریشانی
در کتاب فلسفه برای زندگی، نوشته‌ی ویلیام اروین، نوشته یک رواقی طوری زندگی می‌کند که با هر سرنوشتی یا تقدیری می‌تواند روبرو شود. بر رنج و خشم و پریشانی خود مسلط است. در مورد فضیلت هم نوشته است. دیروز می‌خواستم حرفی بزنم دیدم فضیلتی در آن نیست، در سکوت ماندم. این کتاب ترجمه‌ی خوبی دارد از آقای محمود مقدسی، خیلی ممنونم از او.
کلن من هر کتابی که می‌خوانم فلسفه، داستان، شعر و هر موسیقی‌ای که گوش می‌دهم و هر اتفاقی که برایم می‌افتد یک پیام خاص برایم دارد.
یک پیام
روزی در موردش خواهم نوشت.
در مورد آن یک پیام همیشگی

ریشه‌های دیگر

بندهای قدیم سست می‌شوند
مهم نیست ترمیم‌شان کنی
یا نکنی
کم‌رنگ و ناپدید می‌شوند
مهم نیست
مهم نیست دیگر
ریشه‌هایی در اعماق جان می‌گیرند
ریشه‌هایی دیگر
ساکتی
در روز
در شب
در خواب
در بیداری
دیگر مهم نیست
زنگ بزنی به کسی که تو را می‌شناخته
به زحمت چند کلمه بگویی
کسی از تو خبر ندارد
دوازده مرداد نود و چهار

روز خوب

عجیب است. مدام می‌نویسم. اشباح در سرم می‌چرخند. ذهنم سرعتش بسیار زیاد است و هر چه یادداشت می‌کنم باز عقبم. همه چیز در حال فوران است. زیبایی به شکل‌های گوناگون سنگینی می‌کند.
سنگینی و سبکی
آدم‌ها مثل مورچه‌ها تکه‌های نان زیبایی را به دندان گرفته‌اند و از کنارم رد می‌شوند. نمی‌توانم تمام آن چه می‌بینم را ثبت کنم و مهم‌تر از آن به همان زیبایی ثبت کنم.
ناتوانم ولی قلبم محکم و پرشور می‌زند.
سارا، بیست و یک تیر نود و چهار