قهوه که میخوردم با تو
گل ها سر خم کردهبودند
سپیدارها سر تکان میدادند
هیچکس خوشحال نیست
میبینی
گاهی یا خیلی وقتها اشتباه میکنم
میروم کمی برقصم
خداحافظ
دوستِ دیگری
پانزده آذر هشتاد و چهار، خانه باران
دیدگاه ها . «روشن مثل روز»
دیدگاهها بسته شدهاند.
شاید تقصیر پائییز باشد
با درود فراوان
شعرتان را خواندم . خیلی زیبا بود.
لطفن به وب من هم سری بزنید
kivan723.blogfa.com
با سپاس فراوان و امید موفقیت برای شما
راست می گویی . هیچ کس خوشحال نیست . . . . هیچ کس همه نارحتند. همه ناراضی. همه بی شوق . . همه . . . هیچ کس خوشحال نیست. اشتباه هم نمی کنی. . . .
زیاد برقص خواهش میکنم زیاد جای من هم برقص زیاد برقص
رقصیدن را از یادم برده اند خوشی ها در افق چشم هایم ترک برداشته ابر ها از تشنگیم میترسند خاک خیس را جای من هم بو بکش
من می رقصم تا از یاد برم هر روزم را…
و ما برای رقصاندن ترک میشویم!
عکسی که آرش از شما در کسوف گذاشته … واقعاْ عالیه … خیلی …!!
موفق باشید !
از هر راهی که می گذرم، باز گذارم به خانه ای می افتد که فرشته ای در آن بود که زبان سنگ را می فهمید، چای را با عشق دم می کرد، و صدای صدف را می شنید.. و وقتی در پاگرد می ایستادم، چشمان نگرانش بدرقه ام بود…
پاگردی که جایی است برای گردش زندگی …
بگذریم…
رقص خوب است.. … رقص هستی .. رقص و دیوانگی .. رقص و از خود بیخود شدن.. در خلا در فضایی بیکران
قشنگ شعر میگی…روح لطیفی داری.لطیف …مثل وسوسه ی یه رقص…