سِرم به سادگی میچکد
دستم را محکم بستهاند به تخت
پرستار مدام با تلفن حرف میزند
نفس ندارم
خون بند نمیآید
اشکهایم سرریزاند بیاختیار
هیچ چیز ندارم که آرامم کند
هیچ کس را
نمیتوانم بگویم کاش جای من بود
این جا خیلی سخت است
شکی هم ندارم
بچهام باید میمرد
دیدگاه ها . «هیچ کس را»
دیدگاهها بسته شدهاند.
چقدر زیبا حس به این پیچدگی را در قالب کلمات ریخته ای.
سوختم از آتش کلماتش
شانه های تنهایی شکننده اند…
باید!
چه غمگین…
غم هم نوایی دارد…
عالی بود.
لعنت به کسی که سیستم را بدین گونه احمقانه طراحی کرده است !
چند وقت از وبلاگتون دور بودم. هنوز به همون سبک گذشته شعر می گید. دلگیر. هنوز هم پله ها تمام نشده اند؟ به پاگرد رسیدی یا آن هم آرزو ماند؟ راستی عکستان را در این هیاهوی نت دیدم. با عینک آفتابیتان.
دلم میخواد به خاطر گناهایی که کردم …همشون رو خدا ببخشه… امشبم گناه کردم…
خدا… نو نو نوکرتم….
همیشه خدا هست … و یاری میکند مارا…
دلم میخواد الان سیر گریه کنم…
سلام…….
این همه یائسگی که لم داده ولم نمی دهد…
به روزم و بای..
در مورد خودت که نبود ایشاا…
زیبا بود خوشحال می شم به من هم سر بزنی
با ندونستن میشه لذت برد
اما با فهمیدن امتحانم میشیم