از چشمهایش
میافتم درون تو
از درون تو
بیرون میآیم
روی یک میز
در چشمهای عسلی یک دختر ناشناس
اکتاویو
چشم هایت را باز کن
من گم شدهام
دیدگاه ها . «حبس»
دیدگاهها بسته شدهاند.
از چشمهایش
میافتم درون تو
از درون تو
بیرون میآیم
روی یک میز
در چشمهای عسلی یک دختر ناشناس
اکتاویو
چشم هایت را باز کن
من گم شدهام
دیدگاهها بسته شدهاند.
مدتی ست دیگر
انتظار آ مدنش را نمی کشم…
انتظار حضورش را.
مدتی ست
سعی می کنم سر جا یش محکم نگه دارمش.جدال سختی ست بین هستن و نیستنش. اما مدتی ست دیگر دلم برای نگاهش تنگ نمی شود.
گاهی اما در خاطرش غرق می شوم …
این هم تمام می شود.
البته شا ید.
صداها
وقتی که شب
به خانه بر می گردی
و صدای کلید را در قفل می شنوی
بدان که تنهایی!
وقتی کلید برق را می زنی
صدای تیک را می شنوی
بدان که تنهایی!
وقتی در تخت خواب
از صدای قلب خودت نمی توانی بخوابی
بدان که تنهایی!
وقتی که زمان
کتاب ها و کاغذها را در خانه می جود
و تو صدایش را می شنوی
بدان که تنهایی!
اگر صدایی از گذشته
تو را به روزهای قدیمی دعوت کند
بدان که تنهایی!
و تو بی آن که قدر تنهایی را بدانی
دوست داری
خودت را خلاص کنی
اگر این کار راهم بکنی
باز تک و تنهایی!
عزیز نسین
برگردان: رسول یونان
وبلاگ قشنگی داری.به منم سر بزن.بای
زن رویای من
تنهایی ام را
با عشق کوک می زند
و می گوید :
– این چل تیکه
از جنس پریشانی ست !!!
( دوست شاعرم احمد قربانزاده )
به راستی عشق چند ساله من در چشمانم گم شده …
یا عشق به چشمان او در من گم شد…
یا او مرا دیگر ندید که دیگر به خانه ی ما نمی آید…
یا من عاشق کسی شدم که هر وقت دلم هوای عشقم را میکرد…او با من تماس میگرفت…
و میگفت از خدا خواستم که خودت گوشی رو برداری…
یه توهم واقعی… سر دو راهی…
آشنا بود….موفق باشید
و این برای پرنده ای که آوازش را
پیشاپیش
قسط لانه ی خود کرده
هیچ عمر کمی نیست
شمس لنگرودی
بیش ….
بیش از آن که بیندیشی مانده ام
بیش از آن که بدانی چشیده ام
و بیش از آن که احساس کنی
به تنه قدیمی این درخت چسبیده ام
و به تن خسته نامهربان تو خو کرده ام
بیش از آن که در مجال گنجد
دست ها را به عشق تو به هوا بلند کرده ام
فرسوده ام ، نه کفش ها را
که حتی راه ها را، خاک ها را از خود خسته کرده ام
شیون جایی بس دور در گوشم طنین افکنده است
من بس خسته تر از آنم
که بیندیشم اگر نیایی با چه فکری سرکنم …
م.م
پاینده باشی عزیز