خانهی هنرمندان، آبان هشتاد و سه
هوا سرد است
برگها اندکی در آغوش باد میرقصند
سرانگشتان باد را میبوسند
و بیتاب بر خاک میافتند
یک والس کوتاه در خاطرهی سلولزیشان
کنار استخر مرغآبیها سر و صدا راه انداختهاند
مردی جوگندمی، چند پاکت در دست میگذرد:
– آه چطور در این سرما غذا گیرتان میآید!
دختر بچهای که دنبال مادرش میدود
سر بر میگرداند:
-تاریک که شود
ترس دارد
مرغآبیهای کوچولو چطور خوابتان میبرد!
از روی نیمکت چوبی بلند میشوی
چند بالرین سلولزی زیر پایت له میشوند
بغض میکنی:
-آه مرغآبیها!
مرغآبیهای تنها،
کسی را که گم کردهاید
کسی را که رفتهاست بیصدا
چطور دوباره پیدا میکنید
چطور دوباره در این دیروقت او را صدا میزنید!
دیدگاه ها . «مرغآبیها»
دیدگاهها بسته شدهاند.
مرغ آبی ها پر می کشند
تا دوردست ها به جستجو
شغال ها تا خود صبح زوزه می کشند
برای گم شده ها
جغد ها غمگنانه ناله می کنند
بر گور های تازه
وزغ ها همسرای هم- زیر نور ماه
صدایش می کنند
حالا بقول شاملو تنها این مائیم که آستینمان خیس است !
یک والس کوتاه در خاطرهی سلولزیشان
تعبیر نو و جالبی بود
به قول ویکتور هوگو: C’est une triste chose de savoir que la nature parle et que le genre humain n’écoute pas!
تو می شنوی صدای طبیعت را سارا!
و چه خوب!!
قرار نبود اینقدر قشنگ باشه
نیست
کسی نیست
صدایش می زنم
فریاد می کشم
دستانم می لرزد
سرما
تاریکی
گرسنگی
همه را به جان می خرم
ولی نگاه سردشان را تحمل نمی توان کرد
وای بر شما
که چه باطل پیروز می شوید!
یادمه یه زمانی عاشق یه بچه گربه شده بودم! فکر می کردم عشقم خیلی مقدسه
خیلی باید بگذرد تا بشود فهمید که چه می گذرد در اعماق افکارت…