آزاده صبح بیدارم کرد
هوس کرده بود برویم سفر
گفت:
” دیر نکنی سارا
اسباب بازی هم بیاور”
میدوم سمت کمد
مداد رنگی و کاغذ و سطل شن بازی
خوراکی هم
گیلاس و گوجه سبز
کیف دستهدار پارچهای
که مادر اسمم را رویش دوخته
جا ندارد دیگر
پونه چی؟
ولش کن
حتمن آزاده عروسکش را میآورد
چیزی یادم نرود
آهان
مدادها را نگاه کنم
همهی رنگها نوکشان تیز است
چوب جادو چی؟
خوب
میگردیم با آزاده در باغ
حتمن چوب هست
سرش ستاره میزنیم
خودمان اصلن جادوش میکنیم
دوربین را هم میاندازم گردنم
عکس یادگاری بگیریم
با دستها و پاهای درازمان
بیست و یک خرداد هشتاد و پنج
دیدگاه ها . «زنگ ِ تلفن»
دیدگاهها بسته شدهاند.
سلام خانم عزیز…با یک داستان جدید به روزم…لطفن به من سر بزنید و داستان را نقد کنید…
خوشحال میشوم… اگر خواستید مرا به لینکهایتان اضافه کنید…ممنون.
سلام
چوب جادو…
ستاره چوب جادو دیگه از آسمون نمی افته …
من فقط چوبش رو دارم…
کسی ستارشو نداره…