هر چیز سختی میآید و میرود. نگاه میکنم به کوههای دور آبی. نگاه میکنم به قلهها که سفید و نقرهایشان در نور خورشید میدرخشد. به جاده قدیم شمیران فکر میکنم، وقت رد شدن از خیابان همیشه سمت شمال را نگاه میکردم، کوههای آبی و قلههای سفید را. پیش خودم فکر میکردم آخر سر یک بار وقت سرک کشیدن ماشینی به من میزند. نزد و هنوز ستون فقراتم را تا آنجا که ممکن است بالا میکشم و کوهها را نگاه کنم.
…
دارم باز نوشتههایش را میخوانم. باز دارم به قدرت کلمات فکر میکنم. به اینکه چگونه این همه نزدیک و غریب و عجیب است این کلمات برای من. کلمه چطور این همه قدرت دارد؟ کلمه به کجا وصل است؟
…
خستگی هم میآید و میرود. هر چیزی. شادی و غم و سلامتی و زندگی هم. فکر میکنم این آخرین بهار دههی چهل زندگیام است. اما عمیقا یک چیزی درونم است که فکر میکنم زمان برش نمیگذرد. نمیدانم شکلی از توهم است یا ذراتی از واقعیت در خودش دارد. در آرامش پرسشهای بسیاری دارم، پرسشهای بسیار.
…
این شهر، این محله، سنت قوی آزادیخواهی دارد. چندین دهه مبارزه و جنگ و دعوای شهری برای اینکه کسی حق نداشته باشد زر بزند. گه خورن ممنوع. آرایش کردن خوبه، آرایش کردن بده. گه نخور عزیز من. گاهی فکر میکنم آیندهی شهر خودم است. همینطوری فکر و خیال.
…
اردیبهشت ۱۴۰۴ میآید و … میرود.
…
دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال بیتکلف بشنو دولت درویشان است.