ذهن

نمی‌دونیم دقیق چطوری بوده. میم می‌گه تو کاست پینک فلوید را تو دبیرستان دادی به من. طوری می‌گه که انگار کلید در یاغی بودن دست من بوده،‌ در حال‌که من خودم کلی دربه‌در دنبالش گشته بودم. می‌گه بعد هم رد و بدل کردن کتاب‌ها بود. بعد می‌بینم میم داره خاطره‌ای را که ده سال پیش براش تعریف کردم برام تعریف می‌کنه که این بار خودش قهرمان اون داستانه.

به خودم می‌گم پس حالا بیا به ذهنت بگو خاطره‌ی آن جاه‌طلب کلاسیک را فراموش کن. لابد می‌شه!

و؟ لبخند می‌زنم به دنیای بی‌بنیاد. چه می‌توان کرد با وضعیت‌های این‌چنینی؟ پیش برو و به پشت سر نگاه بیهوده نکن!

سایت در حال بازسازی‌ست