فردای قصه‌ی گرگ‌ها در جنگل

می‌تواند به کسی زنگ بزند. باید لابد زنگ بزند. کسی به ذهنش نمی‌رسد. می‌پیچد در کوچه‌ای که می‌داند کافه‌ای درش هست. یک جایی بنشیند. دختری که چشم‌هایش را خوب کشیده و ریمل زده. مانتو و شلوار اداری سرمه‌ای. با هم وارد کافه می‌شوند. مقنعه‌اش را کشیده پایین و دور گردنش است. به زن می‌گوید این‌طور و آن‌طور. بیست‌ساله‌ است شاید. نگاه می‌کند. می‌گوید نگران نباش. هیچی نمی‌شه. بامزه. بی‌تفاوت. فکرش جای دیگری‌ست. نگران؟ نه. خبری بود. دستش را پشت کمر بیست‌ساله می‌کشد با مهربانی. نمی‌داند چرا. دخترکی کم‌سن است. پس در صدایش نگرانی بوده. موجی که به آدم‌ها می‌رسد. حرکت کرده و رسیده. زن قد‌بلند بود. ماسک‌ زده بود. خانم بفرمایید. سرم می‌کنم. چشم. نه باید بروید دادسرا. نمی‌توانم. شالش را از کوله‌ در می‌آورد. نگران لپ‌تاپ و فایل‌های کاری‌. سرم می‌کنم. آخرین لحظات شال را چپانده بود توی کیفش. عکس گرفته شده. پرونده دارید. سرم کردم. باید بیایید. نمی‌توانم. مرد جوان قدکوتاهی با حالتی که خیلی زرنگیم می‌آید از صورتش عکس بیاندازد. سرش را می‌چرخاند. خوشحال که عینک آفتابی دارد. دم دکه‌ی روزنامه‌فروشی. مردم ساکت‌اند. یکی انگار جمله‌ای زیرلبی به اعتراض می‌گوید. یک نفر دیگر می‌گوید بگذار بره. از کدام وری‌هاست؟ نگاه نمی‌کند. می‌رود. زن می‌گوید بفرمایید خانم. شلوغ می‌شود. جرات مانور ندارند. چند بار می‌گوید. یادش نیست. چیزی جمله‌ای کلماتی را چند بار می‌گوید به آن‌ها. صورت زنِ مامور بدجنس نیست. خشن نیست. دریده نیست. به این نمی‌گویند شانس البته. می‌رود. چند متر که دور می‌شود چند مغازه‌دار بیرون ایستاده‌اند تماشا. انگار دارند دعوایی تصادفی گربه‌ای را نگاه می‌کنند. دست در جیب. می‌گوید گه تو این. گه تو اون. گه تو وجودتون. می‌خندند مغازه‌دارها.

قهوه‌ را می‌گذارد کنار دستم. دختری که موهایش را قهوه‌ای‌نارنجی کرده و پارچه‌ای مشکی به سر بسته. تشکر می‌کنم. بدون حرفی می‌رود. نمی‌گوید خواهش می‌کنم. لبخندی چیزی؟ گردن‌بند صدفی قشنگی به گردن دارد. یک ردیف گوش‌ماهی سفید. قبلا این رفتار اذیتم می‌کرد. ‌بی‌ادبی. حالا لبخند به لبم می‌آورد.

اردیبهشت ۱۴۰۳ تمام می‌شود.