هزار بار به آن نقطه رسیده بودم و باز میرسیدم و رنج داشت. ناگهان گذشتم.
آن سوی خط بودم. سبک. و انگار تمام آن رنجها وجود نداشت. چه شد؟ دود شد؟ ناپدید شد؟ آیا پوست انداختم؟
تمام شد؟ مگر ممکن است؟ ناگهان دود شد.
انگار از روز نخست همچین چیزی نبوده و اگر کلمهای بر زبان بیاورم باورپذیر نخواهد بود.
بار را زمین گذاشته بودم جایی در خواب یا سیارهای دیگر و پاک شده بود همه چیز.