خورشید طلوع میکرد، نگاه کردم و اشک ریختم. به شکوفههای سفیدصورتی شمعدانیهای پشت پنجره نگاه کردم، اشک ریختم. آواز بلبلها را شنیدم، سرم را گذاشتم روی میز، اشک ریختم. از پنجره دیدم گربهای روی دیوار دارد پنجهی دست راستش را میلیسد. اشک ریختم. مادرم در پایان تماس تلفنی گفت خداحافظ، نشستم کف زمین و اشک ریختم.