بچه که بودم
گوشه داشتم
کنار در کمدی که رویش آینه بود
در گوشهام بازی میکردم
سنگها و برگهایم را میچیدم
پنهانی لاکپشت را میآوردم
میایستادم روبروی آینه
تند تند حرف میزدم
حرف میزدم
لاکپشت دست و پایش را جمع میکرد
میترسید که دو تا میشوم
آن دو تا بزرگ شدند
لاکپشت گم شد
دلم میخواهد
روزی
گوشهای دیگر
لاک پشت برگردد
دست و پایش را بیترس بیرون آورد
و من
یکی شوم
۱۵ بهمن ۱۳۹۱
سارا محمدی اردهالی
دیدگاه ها . «” دعا “»
دیدگاهها بسته شدهاند.
گوشه ی من زیر میز بود!
چقدر زیبا و دلنشین
به یاد دوران کودکی خودم افتادم!
خیلی متفاوت بود
سپاس
دلم گرفته ست …دلم گرفته ست…
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است
سلام عزیزم واقعا با احساس نوشتی. به من سر بزن لینکت کردم تو وبلاگم
………
سلام و سپاس
ساارا
بعضی وقتا باورم نمی شه جایی جز خواب های خودم این حرف ها و شعر ها رو شنیده باشم و باور کرده باشم..
خیلی عجیبه.. خیلی نزدیک! نمی دونم چه طور بگم.
تازه بعضی هاشون بزرگ هم می شن.. معلومه خیاله من نیستن فقط. امروز توو تاکسی نشسته بودم اون ساختمون روبه روییه توو اون شعرعه که آخرش میگید.. نمی دانستی حتا از کدام سو ترک شده ایی.. سرفه کرد یکم کمرش خم شد. قبلن یه مدت هردوشون یک چشمی وایستاده بودند همدیگه رو نگاه می کردند فقط.. آدم بعدن می فهمه..
……………..
از کدام سو
خودم هم گاهی هاج و واج وسط خیابان میمانم
سارا
دعوتید به نستالژی نصفه کاره ام.پذیرای نظراتتان هستم.
……………
سپاس از دعوت
کار نصفهکارهی خوبی ست
موفق باشید
سارا