نزدیک ساعت چهار از صدای باران بیدار شدم. هنوز باران میبارد. این روزها که به دلایلی دارم نوشتههای قدیمم را میخوانم، فکرم خیلی درگیر میشود. مثلن دیدم در مورد یک اتفاقِ خاص جزییات زیادی را از یاد بردهام، حتا جزییاتی که باعث شده تصمیم سختی بگیرم. وقتی از خودم فاصله میگیرم، یک تصویر میماند. مثل وقتی که خبر مرگ کسی را به ما میدهند. یک تصویر میماند.
اگر گاهی چیزی از این نوشتهها را اینجا میگذارم، منظورم کیفیت ادبی آنها نیست؛ چیزهایی را بهخاطر میآورم که فکرم را مشغول میکند.
تصویرهایی که از یک زندگی باقی میماند. مثل آلبومی آشفته از عکسهای خوب و بد یک انسان. وقتی در نهایت آلبوم را ببندم چه تصویری در ذهنم باقی میماند؟
سارای عزیز
نوشته هایت بسیار خوبن
ممنون که اینجا هم می نویسی
نگارین عزیز، لطف داری. قدمت نوشتن در این صفحه، برای من وضعیت خاصی بوجود آورده، این وضعیت و فضا بسیار وابسته به خوانندگان هم هست.
شبیه یک نامهنگاری شده. خلاصه خوب است برایم. متشکرم.
تصویری روشن و زنده خواهد ماند
تصویری روشن و زنده از کسی که دیگر نیست. مثل پرترهای که نقاش ماهری بکشد و درون و ماهیت کسی را آشکار کند. شجاعت، دانایی یا شکنندگی یک انسان را به نمایش بگذارد.