طرح اولیهی رمان تمام شده، اگر برنامهریزیام با مشکلی روبهرو نشود، کار رودکی را که تحویل بدهم، یعنی اوایل زمستان، با شش ماه کار مداوم میتوانم تمامش کنم. بعد بازخوانی و ویراستاری.
هیچوقت برای کاری اینگونه نبودهام. قرارداد بسیار مهمی بستهام، نه با ناشر، با کسانی که برایم نوشتهاند. مستقیم باید به کسانی که از پروژهام حمایت کردهاند پاسخ بدهم.
بیشک اگر این فشار نبود، نوشتن این کار چندین سال دیگر هم طول میکشید.
روزهایی چنان اضطرابی دارم که قلبم میخواهد بایستد. این اضطراب به نوشتن این کار ربط دارد. ناگهان جملهای در ذهنم چنان پررنگ میشود و تکرار میشود که شبیه میز میشود. میز که از چوب است و نمیتوانی فرمش را با دستهایت عوض کنی. بعد یک نوع وحشت ایجاد میکند این چیز که نمیتوانی تکانش بدهی، تغییرش بدهی.
تمام شب قدم زدم. کتاب باز کردم، بستم. نوشتم. ترسیدم.
ساعت چهار صبح است. دنیا پشت این در است هنوز؟
سارا جون سلام. هیولای خیالی دنبال همه ی ماهاییه که اضطراب داریم… شاید خیال نباشه ولی قطعا به اون بزرگی که به نظر میاد نیست. اینجا، همه، سال ها نوشته هات رو خوندن و لذت بردن، همه به تو بدهکارن.
یه دفعه دقیقا الان که دو نیمه شبه، یاد شما افتادم.
یاد آهنگی که روی وبلاگتون بود و میتونستم همیشه داشته باشمش و هر وقت خواستم پلی کنم، اما دوس داشتم بیام اینجا و بشنومش. الان نمیشنومش. نمیدونم برش داشتید یا…
برام عجیبه شما هنوز اینجا مینویسید.
من از سال ۸۹ وارد بلاگفا شدم و همونروزا شما رو پیدا کردم، اما از ۹۳ دیگه رفتم.
امشب یه آهنگی گوش دادم که منو برد به اون سالا
اما اینکه چرا منو با جای اینکه ببره تو وبلاگ خودم، آورد اینجا…. نمیدونم عجیبه.
خوب باشید❤
ملیحه جان، خوشحالم که با آهنگی یاد این صفحه و روزهای قدیم کردهای. برای خودم هم عجیبه که اینجا مینویسم.
حس خوبیست :) یادم کردی ساعت دقیقن دو نیمهشب. آن آهنگ موسیقی فیلم قرمز اثر پرایزنر بود. مدتهاست خودم آن را گوش نکردهام.
اگر جایی اتفاقی بشنومش هول میشوم.
بسیار ممنونم خانم
خوب خوب باشید
عزیز من. عجیب تر اینکه منم با شنیدنش هول میشم. نمیدونم چه حسیه. یه حس بین غم و شادی انگار.
اصلا چقد وبلاگ نوشتن خوب بود و صمیمی. من آدمهای وبلاگ رو بیشتر از آدمای زندگی حقیقیم به یاد دارم.
انگار در جان من نقش بستن.
بی هیچ تکلف و نقش بازی کردنی خودمون بودیم و از عجیب ترین رازهامون میگفتیم برای هم.
خیلی خوبه که اینجا موندید. مثل موندن تو خونهی قدیمی. پر از رنگ و بو و حقیقت.
کاش دوباره همه برگردیم به اینجا.
راستی من هیچ نوتیفیکیشنی ندیدم که بیام دوباره. خودم اومدم. که هم بخونمت و هم دوباره یادم بیاد زندگی❤
لطف دارید ملیحه جان :) ممنونم که دوباره آمدی و باز نوشتی. امیدوارم کار و زندگی خوب خوب پیش برود و روزهای درخشانی در پی باشد.
برای من پاگرد یک بخش حرفهای هم دارد که مربوط به کارم میشود و از این نظر بسیار کمکم بوده و هست. میتوانم بگویم مثل یک ناشرِ بسیار دلسوز با من رفتار میکند، که البته این
به خوانندگانِ جدی پاگرد ربط دارد.
خیلی خوشحال شدم :)
درِ این خانهی قدیمی همیشه به رویت باز است :)