که صدا
صدا نبودهاست
که رنگها
رنگ نبودهاند
و نه اصلا قرمزها،
قرمز
و نه اصلا آبیها،
آبی
که تو دست تکان دادی…
جاده شدم
سنگِ زیرِ پا شدم
علایمِ بیانتها شدم
مقصد مچاله شد
آسمان و زمین روبوسی کردند
قطبها در هم خوابیدند
همآغوشیِ قطب شمال و قطب جنوب
زمین دریاها را بلعید
کوهها به آسمان پناه بردند
چایت نصفهکاره بود
پرسیدی
“فردا کِی است؟”
چند ماهی از شاخهها عبور کردند
نه انگار که زن بودم
گفتم هماکنون فرداست
نه انگار آدم بودم
از پنجره به آسمان پر کشیدم
نه که بخواهم ماه باشم
یا که ماهی
میخواهم ماه و ماهی را بخوابم
نه که بیدار نباشم
بخوابم که بیدار باشم
نه که بیدارِ بیدار
بیدار که بخوابم
و
رویاهایم را برای باغهای میوه بچینم
این را قدیم نوشته بودم، از لای کتابی افتاد، دنبال کتاب گیریشمن، ایران پیش از اسلام میگشتم.
از آینه:
صفحهی اول آینه به کمک و با صبوریهای آقای آرش تغییرکرده، بخشهایی حذف میشود و بخشهایی
اضافه میشود، به احتمالِ زیاد پاگرد میرود صفحهی اول، تا ببینیم چه میشود سرانجام.
دیدگاه ها . «رنگها نبودهاند»
دیدگاهها بسته شدهاند.
آینه هر پانزده روز یک بار گردگیری می شود!
آن اثر انگشت بزرگ گمانم اثر انگشت آرش و آن یکی انگشت تو باشد.
حوس می کنم به آن صندوق پستی در ایران یادداشتی بنویسم.شاید جوابی دستم آید.
سارا قلم بزن.این تصویر ها تمامی درونت را فریاد می زنند.اما هرگز به خود غره نشو.
من بی صبرانه در انتظار اتفاقی که گفتی هستم…
من به آینه سر زدم مثل قبل بود!
عوض کردیم ولی هنوز نگذاشتیم آن جا…
کار دارد ..
همه ی حرفها تکراریه و خسته کننده و کسالت آور و مایوس کننده
تکرار بیهوده دلتنگی میاره