پافشاری

شک و تردید فراوان می‌آید و می‌رود. هزار حال می‌آید و می‌رود. دیگر امید یا ناامیدی معنای روشنی در ذهنم ندارد. قرار است این کار انجام شود، این کتاب به پایان برسد، پس می‌شود و به پایان می‌رسد. اینکه نوشتن این داستان به درازا کشید و می‌کشد ذات این کار است، راه میان‌بری وجود ندارد. هر چه.

جامِ میناییِ مِی سَدِّ رَهِ تنگ دلیست / مَنِه از دست که سیلِ غمت از جا ببرد

تغییرات

آدم عوض می‌شود. رشد می‌کند. تغییر می‌کند. حالا سرعت و کیفیت تغییرات متفاوت است. خیلی از نوشته‌های قدیمم را دوست ندارم. ممکن است مال یک ماه یا یک سال پیش باشد. اینطوری‌ست زندگی. عجیب نیست این. یک روزی جایی حرفی زدم،‌ دیگر برایم محکم و قابل دفاع نیست. درباره‌ی شعر، ادبیات،‌ مشروطه و هر چه. اطلاعاتم کم بوده، دنیایم کوچک بوده، عجیب نیست. اما اینکه بخواهم ازش دفاع کنم و بگویم همین است که هست، خیلی کم‌عقلی می‌خواهد که امیدوارم دچارش نشوم.

نبودن در دو جا

روی میز جدید مکعب‌هایی چوبی‌ست که هر روز صبح مرتب‌شان می‌کنم. هفتم، هشتم، نهم. شنبه، یکشنبه، دوشنبه. هوا رو به سردی‌ست. ذهنم می‌رود به سکونی که میز دیگر آنجا دچارش شده. باید طبیعی باشد که همه چیز رها شده باشد آنجا. اما به نظرم عجیب می‌آید. مثل عقربه‌هایی که سال‌ها چرخیده‌اند و حالا در ساعتی ایستاده‌اند. سکوت اینجا و سکون آنجا.

تمام حواسم به دندانه‌هایی‌ست که آرام در هم می‌چرخند. نزدیک به چهل سالگی هم تجربه‌اش کرده بودم. پس این بار بهتر این کار را انجام خواهم داد.

.

اندر آن ساعت که بر پشتِ صبا بندند زین / با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است

موزون

دم غروب پدری با دختر و پسرک چهار پنج ساله‌اش آمدند. من راه را دویده بودم که به غروب برسم. غروب را نگاه کنم. یک پلکان بلند چوبی بود و چند پاگرد تا لب ساحل. از کنار من رد شدند. سرم را میان دست‌هایم گرفته بودم. برگشتم نگاهشان کردم. پابرهنه بودند. پدر با شلوارک، دو بچه مایو. جان بچه‌ها روشنایی داشت. سرم بدون دستانم برگشت به غروب. از پله‌ها پایین رفتند. داشت تاریک می‌شد. پدر بدون حرفی به دریا زد. دریا موج داشت. بچه‌ها هم بدون حرف دنبالش رفتند. پدر برنمی‌گشت نگاهشان کند. بچه‌ها آب می‌خوردند. زمین می‌خوردند. بلند می‌شدند. موج پرتشان می‌کرد.

تاریک‌تر شد. ایستاده بودم. فکر کردم گوشی همراهم نیست. در تاریکی ممکن است راه را گم کنم. پدر از آب بیرون آمد. دو کودک هم مثل دو جوجه اردک دنبالش آمدند. از پله‌ها بالا آمدند. سرد بود. حوله نداشتند. دندان‌های شیری‌شان به هم می‌خورد. نمی‌گفتند سرد است. آمدند. رد شدند. رفتند.