خرداد و حسن‌یوسف‌ها و پلاسما

جنگ کوچک من و کبوترها به پایان رسید. قبول کردند (حالا فعلاً البته) کاری به حسن‌یوسف‌ها نداشته باشند و در این چند هفته مراقبت و نگهبانی من حسن‌یوسف‌ها هم جان گرفتند و شاخ و برگ دادند و امیدوارم بدون من هم بتوانند روی پای خودشان بایستند.

یکی از زیباترین صبح‌های تهران است. هواشناسی می‌گوید باران می‌آید. خورشید آن دور است، زمین را گرم می‌کند و حسن‌یوسف‌ها با نورش رشد می‌کنند و قوی می‌شوند. امروز کمی در مورد پلاسما خواندم. آنجا در سطح خورشید. شکلی دیگر از ماده، در حرارت بالا،‌ جامد به مایع و بعد به گاز و در نهایت به این وضعیت یا شکل پلاسما می‌رسد. نزدیک به گاز. گازی خنثی شده. بخشی از اتم‌ها الکترون از دست داده‌اند و این وضعیت خاصی را به وجود می‌آورد. رساناست. نودونه درصد کیهان را تشکیل داده. می‌توانم چند جمله دیگر هم این اینجا بنویسم، اما بهتر است ننویسم چون می‌شود تکرار کردن و کپی کردن آنچه خوانده‌ام. فهم درستی درش نیست. اما برایم جالب بود. شگفت‌انگیز. باید درست بخوانم.

و اصلاً چه می‌خواستم بگویم؟ چه در ذهنم بود؟ هان، این. یک نظریه ساخته بودم. وقتی وضعیت ب را می‌خواهی،‌ اما شرایط برای ایجاد تغییر و رسیدن به وضعیت ب ممکن نیست، وارد وضعیت دال که در دسترس و ممکن است نشو. در واقع اینکه دال (هیچ‌چیزی) را جایگزین ب (خواسته‌ات) نکن. این کار رنجی ایجاد می‌کند که اوضاع را سخت‌تر می‌کند. ثانیاً شکلی از بی‌معنا شدن به همراه می‌آورد. اما ماندن و بودن در همان شرایط (که وضعیت ب درش به نظر ممکن نمی‌رسد) و تلاش کردن برای ایجاد تغییر در راستای خواسته‌ی ب منطقی‌تر است و به چشم من کیفیت زندگی را هم بیشتر می‌کند.

معنا.

حتی اگر هیچ‌وقت نرسی، معنا داری.

فردای قصه‌ی گرگ‌ها در جنگل

می‌تواند به کسی زنگ بزند. باید لابد زنگ بزند. کسی به ذهنش نمی‌رسد. می‌پیچد در کوچه‌ای که می‌داند کافه‌ای درش هست. یک جایی بنشیند. دختری که چشم‌هایش را خوب کشیده و ریمل زده. مانتو و شلوار اداری سرمه‌ای. با هم وارد کافه می‌شوند. مقنعه‌اش را کشیده پایین و دور گردنش است. به زن می‌گوید این‌طور و آن‌طور. بیست‌ساله‌ است شاید. نگاه می‌کند. می‌گوید نگران نباش. هیچی نمی‌شه. بامزه. بی‌تفاوت. فکرش جای دیگری‌ست. نگران؟ نه. خبری بود. دستش را پشت کمر بیست‌ساله می‌کشد با مهربانی. نمی‌داند چرا. دخترکی کم‌سن است. پس در صدایش نگرانی بوده. موجی که به آدم‌ها می‌رسد. حرکت کرده و رسیده. زن قد‌بلند بود. ماسک‌ زده بود. خانم بفرمایید. سرم می‌کنم. چشم. نه باید بروید دادسرا. نمی‌توانم. شالش را از کوله‌ در می‌آورد. نگران لپ‌تاپ و فایل‌های کاری‌. سرم می‌کنم. آخرین لحظات شال را چپانده بود توی کیفش. عکس گرفته شده. پرونده دارید. سرم کردم. باید بیایید. نمی‌توانم. مرد جوان قدکوتاهی با حالتی که خیلی زرنگیم می‌آید از صورتش عکس بیاندازد. سرش را می‌چرخاند. خوشحال که عینک آفتابی دارد. دم دکه‌ی روزنامه‌فروشی. مردم ساکت‌اند. یکی انگار جمله‌ای زیرلبی به اعتراض می‌گوید. یک نفر دیگر می‌گوید بگذار بره. از کدام وری‌هاست؟ نگاه نمی‌کند. می‌رود. زن می‌گوید بفرمایید خانم. شلوغ می‌شود. جرات مانور ندارند. چند بار می‌گوید. یادش نیست. چیزی جمله‌ای کلماتی را چند بار می‌گوید به آن‌ها. صورت زنِ مامور بدجنس نیست. خشن نیست. دریده نیست. به این نمی‌گویند شانس البته. می‌رود. چند متر که دور می‌شود چند مغازه‌دار بیرون ایستاده‌اند تماشا. انگار دارند دعوایی تصادفی گربه‌ای را نگاه می‌کنند. دست در جیب. می‌گوید گه تو این. گه تو اون. گه تو وجودتون. می‌خندند مغازه‌دارها.

قهوه‌ را می‌گذارد کنار دستم. دختری که موهایش را قهوه‌ای‌نارنجی کرده و پارچه‌ای مشکی به سر بسته. تشکر می‌کنم. بدون حرفی می‌رود. نمی‌گوید خواهش می‌کنم. لبخندی چیزی؟ گردن‌بند صدفی قشنگی به گردن دارد. یک ردیف گوش‌ماهی سفید. قبلا این رفتار اذیتم می‌کرد. ‌بی‌ادبی. حالا لبخند به لبم می‌آورد.

اردیبهشت ۱۴۰۳ تمام می‌شود.

هیچ بر هیچ

جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است

هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

خواب‌ها در هم پیچیده شده بود، حرف‌ها و حادثات هم. که چه که گفته بودی این‌طور و آن‌طور. زمان گذشته بود و هر چه پشت سر بود دود بود. دود هم نبود. اهمیتی نداشت. در یک لحظه در یک روز آدمی را دیده بودی و دیگر آن آدم وجود نداشت. حرف‌هایت به او. حرف‌هایش به تو. نظرت. قضاوتش. اشتباه‌ها و واکنش‌ها و همه چیز وجود نداشت. جهان در ساعت پنج صبح ایستاده بود. بدون خط. راحت. بی‌حافظه. عنوان «کلمه هنوز آن‌جا بود» خوب است؟ می‌گویم خوب است. بعد پشیمان می‌شوم. تمام کلمات هنوز آنجا هستند و این یعنی هیچ کلمه‌ای هیچ جا نیست.

پنج صبح تمام می‌شود.