خوبی و رهایی

خوبی نمی‌دانم از کجا آمد. بیشتر رهایی بود. رهایی. رها بودن. نفس می‌گیری و دوباره می‌روی ته استخر.

کف استخر. هر چه پایین‌تر بروی فشار بیشتر می‌شود. عمق این شکلی‌ست. در سطح آدم بی‌خیال راهش را می‌رود.

اما در اعماق کارها شکل دیگری‌ست. سختی دارد.

آدمی که تحت فشار است یک کلمه بخواهد حرف بزند، جانش در می‌آید. آدم در سطح اصلا کلماتش را نمی‌شمارد.

همین‌طور حرف می‌زند. انرژی نمی‌خواهد حرف بی‌حساب زدن. آدم را خسته نمی‌کند.

اما یک کلام اگر بخواهی حرف بزنی،‌ آن جا باید جان بکنی.

دی تمام می‌شود

هزار بار به آن نقطه رسیده بودم و باز می‌رسیدم و رنج داشت. ناگهان گذشتم.

آن سوی خط بودم. سبک. و انگار تمام آن رنج‌ها وجود نداشت. چه شد؟ دود شد؟ ناپدید شد؟ آیا پوست انداختم؟

تمام شد؟ مگر ممکن است؟ ناگهان دود شد.

انگار از روز نخست همچین چیزی نبوده و اگر کلمه‌ای بر زبان بیاورم باورپذیر نخواهد بود.

بار را زمین گذاشته بودم جایی در خواب یا سیاره‌ای دیگر و پاک شده بود همه چیز.