نمیدانی آن روز نهایی چه روزیست، اما سر میرسد. مثل وقتی که نشستهای و ناگهان میبینی گلدان توی آشپزخانه غرق شکوفه است.
ماه: بهمن ۱۴۰۱
جوانرودی
امروز برف بند آمد. رفتم بیرون. میخواستم از پیرمردِ گاریدارِ نزدیکِ نانسنگکی سبزی بخرم. نیامده بود. برگشتم به بازارِ ترهبارِ همیشگی. سبزی نداشت. گفت بهخاطر برف است. جوانرودی نبود. جایش مردِ کرد دیگری داشت ماهیهای کپور را تمیز میکرد. جوانرودی بلند حرف میزد و من را سلطان صدا میکرد. یکبار صدایش را آورد پایین و همینطور که با چاقو تیغِ ماهیها را جدا میکرد پرسید اینترنت داری؟ خبرها را میخوانی؟ یک مشتری داد زد امروز مرغها را پاک نمیکنید؟ صدایی جواب داد حمید دستش را بریده. مرغ درسته ارزانتر است. یک صفِ طولانی تا بیرون بازار کشیده شده بود.
بیرون دختری با موهای روشن داشت کلاهِ کپی سیاهی را روی سرش امتحان میکرد. جوانرودی کجا رفته بود؟ جوانرودی کلاهپشمی روسی سرش میگذاشت. زن پیری که از کنارم گذشت به صورتم لبخند زد، من هم لبخند زدم.
در نکوهشِ لایک
دیدم در ویدیویی مردی به نام جردن نقد شده است. جردن را نمیشناختم. چند ویدیو هم از او دیدم. اگر جستجو میکردم بیشک دربارهی اخلاقِ سوسکها در وضعیتهای بحرانی هم نظری داده بود. ممکن است کسی بهزحمت بتواند در حوزهای حرفی برای گفتن داشته باشد، اما اینکه کسی در فضای مجازی دربارهی سیاست و اجتماع و فرهنگ و آموزش و خانواده و ادبیات و آخرت و جهنم نظر بدهد، مرا مشکوک میکند. دوستی میگفت فلانی این همه بدبخت نشده بود تا پیش از آنکه شروع کرد به پاسخ دادن به هر پرسشی.
چه اتفاقی میافتد در مغز که به دست فرمان میدهد آن دکمهی یاوهی لایک را بزند؟ و در نتیجه بختِ کسی چنین برگردد؟
هیچ اتفاقی.