دیروز هوا تاریک شد، بیآنکه به ساعت نگاه کنم بلند شدم و رفتم زبالهها را بگذارم توی سطل شهرداری. گفتم غروب شده لابد. هوا کبود بود. عجیب بود. دیدم آسمان پر شده از ابرهای سیاه. یک ترسی بود در آن رنگ. برگشتم خانه. ابرها رفتند و هوا باز روشن شد. دو ساعتی به غروب مانده بود.
*
سین با من بسیار مهربان بود. همیشه حواسش به من بود. گاهی برایم غذا میآورد و مدام احوالپرسی میکرد. چندی پیش به او گفتم که در جریان فلان موضوع باشد. اشتباه برداشت کرد. فکر کرد من دارم به او میگویم رفتارش درست نیست یا بیتوجه بوده است. سعی کردم توضیح بدهم چنین منظوری نداشتم. بیهوده بود. وسطهای گفتگو متوجه شدم، او دلش میخواهد از من دلگیر باشد و نشان بدهد از من ناراحت است. نیاز دارد به این بازی. چون همچنان میخواهد ثابت کند من برایش بسیار مهم هستم. در مدل او منطق راهی نداشت و من آمده بودم چیزی منطقی را به او گوشزد کرده بودم.
حالا مدتیست از او بیخبرم. اول فکر کردم ای بابا من که حرف خاصی نزدم. فکر کردم چه آدم خودخواهیست. اما حالا که چند هفته گذشته فکر میکنم، درست یا غلط او فکر میکند من آنهمه محبتش را ندیده گرفتهام و از منطق با او حرف زدم. من با کسی که مدام به من میگوید تو مثل دخترم هستی، منطقی بودهام. چه میدانم! شاید بهتر بود، همان که او میخواست باشد. حالا که زمان گذشته میبینم گفتن و نگفتن آن موضوع اهمیت خاصی نداشته و نتیجهاش فقط غمگین کردنِ کسی بوده که چندان از دنیای من با خبر نیست.
*
دیروز در توییتر دیدم الف که از نظر من آدم درستیست، توییت ب را به اشتراک گذاشته است. ب را میشناسم. فریبکار و بیپرنسیب است. چندین بار دیدهام که داستانها را وارونه تعریف میکند. ماجراهایی که من در جریانش بودهام. میدانم که الف به او اعتماد کرده است. خیلیها هنوز به ب اعتماد دارند.
خیلی وقتها اعتماد کردن جای فکر کردن را میگیرد. آیا ما مجبوریم چیزی را تایید کنیم؟ ما مجبوریم در مورد ماجرایی که اطلاعات درستی ازش نداریم موضع بگیریم؟ بهویژه وقتی که موضوع اعتراض به چیزی باشد، انگار اشتیاق زیادی هست که سریع در سمتی بایستیم و بگوییم ما هم معترضیم. معترض به چه؟ چیزی که خبر موثقی ازش نداریم؟ زنجیرهای از اعتماد کردنهای بیبنیان!
اکثر تصمیمگیریهای سیاسی و اجتماعی با همین زنجیرهها شکل میگیرد تا با فکر کردن و تحلیل کردن خود موضوع، انقلابها هم.
*
صبحی هوا بسیار خوش بود. صدای پرندگان و نسیم.