نزدیک ساعت چهار از صدای باران بیدار شدم. هنوز باران میبارد. این روزها که به دلایلی دارم نوشتههای قدیمم را میخوانم، فکرم خیلی درگیر میشود. مثلن دیدم در مورد یک اتفاقِ خاص جزییات زیادی را از یاد بردهام، حتا جزییاتی که باعث شده تصمیم سختی بگیرم. وقتی از خودم فاصله میگیرم، یک تصویر میماند. مثل وقتی که خبر مرگ کسی را به ما میدهند. یک تصویر میماند.
اگر گاهی چیزی از این نوشتهها را اینجا میگذارم، منظورم کیفیت ادبی آنها نیست؛ چیزهایی را بهخاطر میآورم که فکرم را مشغول میکند.
تصویرهایی که از یک زندگی باقی میماند. مثل آلبومی آشفته از عکسهای خوب و بد یک انسان. وقتی در نهایت آلبوم را ببندم چه تصویری در ذهنم باقی میماند؟