صدای باران

نزدیک ساعت چهار از صدای باران بیدار شدم. هنوز باران می‌بارد. این روزها که به دلایلی دارم نوشته‌های قدیمم را می‌خوانم، فکرم خیلی درگیر می‌شود. مثلن دیدم در مورد یک اتفاقِ خاص جزییات زیادی را از یاد برده‌ام، حتا جزییاتی که باعث شده تصمیم سختی بگیرم. وقتی از خودم فاصله می‌گیرم، یک تصویر می‌ماند. مثل وقتی که خبر مرگ کسی را به ما می‌دهند. یک تصویر می‌ماند.

اگر گاهی چیزی از این نوشته‌ها را این‌جا می‌گذارم، منظورم کیفیت ادبی آن‌ها نیست؛ چیزهایی را به‌خاطر می‌آورم که فکرم را مشغول می‌کند.

تصویرهایی که از یک زندگی باقی می‌ماند. مثل آلبومی آشفته از عکس‌های خوب و بد یک انسان. وقتی در نهایت آلبوم را ببندم چه تصویری در ذهنم باقی می‌ماند؟

تکرار

روزنوشت‌های قدیمی‌ام را می‌خوانم. سطرهایی هست که عین آن‌ها را بعدها باز نوشته‌ام. برایم مهم است. چرا چیزی را با دقت نگاه نکرده‌ام، تجربه نکرده‌ام، که دوباره بازگشته است؟ از سویی، انسان ویژگی‌هایی دارد که بسیار بسیار سخت ممکن است تغییر کند. کیفیت‌هایی که ریشه در اعماق دارند. ترس‌های انسان به‌ویژه.

چیزی که مرا خوشحال می‌کند این است که بعضی وقت‌ها انسان متوجه نمی‌شود که چه کاری را دارد مدام تکرار می‌کند و از این نظر حداقل یک قدم جلو هستم که آگاهی دارم به این رفتارِ تکرار شونده. آگاهی.

جالب است حسی که آگاهی می‌دهد: به شکلی احساس قدرت می‌کنم. یعنی خودِ آگاهی از ضعفم بدون این‌که حتا راه‌حلی برایش پیدا کنم به من به‌نوعی احساس توانایی داده است.

ریشه‌های دیگر

بندهای قدیم سست می‌شوند
مهم نیست ترمیم‌شان کنی
یا نکنی
کم‌رنگ و ناپدید می‌شوند
مهم نیست
مهم نیست دیگر
ریشه‌هایی در اعماق جان می‌گیرند
ریشه‌هایی دیگر


ساکتی
در روز
در شب
در خواب
در بیداری
دیگر مهم نیست
زنگ بزنی به کسی که تو را می‌شناخته
به زحمت چند کلمه بگویی


کسی از تو خبر ندارد

.

.

.

(طرح)

نوشته‌های قدیمم را می‌خوانم.
دوازده مرداد نود و چهار