ـ من نتوانم.
ماه: بهمن ۱۴۰۰
منتظر ساعت هشت
خیلی وقتها صبحها منتظر میمانم که ساعت هشت شود. ساعت هشت شود که بتوانم کارهایی که به دیگران وابسته است را انجام دهم. ظرفها را مرتب میکنم. خاک پشت پنجره را با دستمال پاک میکنم. پنجره را باز میکنم قهوهبهدست کمی در سرما به آدمهای ساعت هفت صبح نگاه میکنم. لباسِ اداری زنها. لباسِ رسمی مردها. مردی در تاریکی و خلوتی کوچه ماسک به صورت زده و میگذرد. دلم میخواهد داد بزنم ماسکت را بردار هیچکس نیست. برش دار!
چه اتفاقی افتاده است؟ چرا او من شما مثل قدیم نیستیم؟ چه چیزی در قدیم هست که بعضی دنبال آناند؟ مگر قدیم پشت سر نیست؟ آدم بچه است، نوجوان میشود و جوان و میانسال و پیر و پیرتر و میمیرد. چرا کسی باید شکلِ کودکیاش یا نوجوانیاش باشد؟ چرا آدمها میپرسند چرا دیگر آن شکلی نیستی؟ آن شکل تبدیل شده به گوشت و پوست و استخوانی که اکنون میبینی. من را میبینی؟
در دبیرستان دختری بود که بیدلیل آزارم میداد، یک بار روی سکوی چوبی ایستاده بودم و روی تخته با گچ نقاشی میکشیدم. توی حال خودم بودم. وارد کلاس شد و در را مخصوصن محکم به هم کوبید. دستپاچه شدم و پایم میان چوبهای نتراشیدهی سکو لیز خورد. پوست کنده شد و خون آمد. زخم روی ساقِ پا ماند. روی پوستم میچرخد. هر چه هم بچرخد، میشناسمش. چرا او را میشناسم؟ چرا تغییراتش مرا به اشتباه نمیاندازد؟
شکلها عوض میشوند. هنوز به آن پرسش فکر میکنم. تو داری شکلِ چیزها را میکشی. چرا آنها را نمیبینی؟
نوشتههای قدیم
«طرح» : لباس گرم بپوش
هوا سرد شده
انگشتها یخ میزنند
باید دستکش پشمی پوشید
پارسال همین موقع دی آمد و هوا سرد شد
ناباورانه گفتی
هیچ وقت این همه سرد نبوده
امسال هم خواهی گفت
همین روزها بود
گفتی خستهای
دربارهی شیرِ گاز و انواع خودکشیهای مطمئن حرف زدی
شاید وقتی دارم انار دانه میکنم
باز اینها را بگویی
شبیه زمستانی
سرد و بهوقت
شبیه خستگی
دیوانهکننده و همیشگی
شبیه خودکشی
اما نه مدلی مطمئن
.
.
.
(طرح)
۲۸ آذر ۱۳۸۷
چهارباغ و خرمآباد
برگشتم به خانه. سفر به اصفهان بهترین قسمتش همین برگِ سفید بود؛ دیدنِ جانی در چشمانِ جانی دیگر.