حالا که قلم روی کاغذ است
حالا که مینویسم
میتوانم ببینم
بهوضوح چشمان درخشان و خیسش را ببینم
شانههای نحیف و لرزان
تنی که میخواهد خود را بدرد
پاهای لخت کودکانهای که نفسزنان میدوند
میدوند و میروند در مداری نامرئی
دارد چریده میشود
خونش مکیده میشود
در جامهای جشنی تاریک
.
اگر بتوانم
ساعد چپش را بگیرم
پیش از ناپدید شدنش
پیش از آنکه دستم از او رد شود
پیش از آنکه
به آن بلندی غریب برسد
.
محکم ساعدش را بگیرم
روی زانو بیافتد
اگر بتوانم
تکانهای شدیدش را
با قلبم
مهار کنم
.
لگد میزند
لگد خواهد زد
دارد کشیده میشود
با قلبم
اگر بتوانم
با قلبم
.
۸ فروردین ۱۳۹۸