رابطه

حالا که قلم روی کاغذ است

حالا که می‌نویسم

می‌توانم ببینم

به‌وضوح چشمان درخشان و خیسش را ببینم

شانه‌های نحیف و لرزان

تنی که می‌خواهد خود را بدرد

پاهای لخت کودکانه‌ای که نفس‌زنان می‌دوند

می‌دوند و می‌روند در مداری نامرئی

دارد چریده می‌شود

خونش مکیده می‌شود

در جام‌های جشنی تاریک

.

اگر بتوانم

ساعد چپش را بگیرم

پیش از ناپدید شدنش

پیش از آن‌که دستم از او رد شود

پیش از آن‌که

به آن بلندی غریب برسد

.

محکم ساعدش را بگیرم

روی زانو بیافتد

اگر بتوانم

تکان‌های شدیدش را

با قلبم

مهار کنم

.

لگد می‌زند

لگد خواهد زد

دارد کشیده می‌شود

با قلبم

اگر بتوانم

با قلبم

.

۸ فروردین ۱۳۹۸

وفاداری

ایستاده‌ کنار خیابان

دل رد شدن ندارد

راحت له می‌شود

چرا این‌جا پیاده‌اش کرده‌اند

ماشین‌ها و آدم‌ها سریع‌ می‌گذرند

دنبال کارت ملی‌اش می‌گردد تا نام و فامیلش را تکرار کند تکرار کند تکرار کند

مراقب پای راستش باشد که نمی‌آید

به آزاده بگوید باز برایم مرغ‌های آبی بکش

برگ بکش

کاغذها را جمع کن

کاغذهایی که مال قدیم‌اند

دهان بازمانده‌ی قدیم

منشی ویزیت را بگوید

تمام پولت را بگذاری روی میز

حواست باشد سریع دست‌هایت را برگردانی تو جیب‌ها

تکان‌های نامنظم

ضربات نامنظم و مداوم

نامنظم و مداوم

بچه دست مادرش را رها می‌کند

به تو اشاره می‌کند

می‌دانی چه می‌بیند

مادرش نمی‌بیند

برمی‌گردم به همان خانه

تو خوابی حالا

کره‌ی زمین دارد می‌چرخد

وقتی بیدار شوی

سخت خواهی گریست

بدقولی

گمانم دیگر نمی‌توانم به خودم بگویم هنوز وقتش نشده است. دیروز در یک سریال امریکایی بی‌مزه دیدم یک نفر به شخصیت اصلی گفت حالا فقط یک کار مانده: باید شروعش کنی.

یک بار یک اشتباهی کردم به دوستی که غمگینم کرده بود گفتم دور شو. او هنوز دارد دور می‌شود و این کار من چقدر بد بود. دستم نمی‌رسد بگویم بس است.

باید شروعش کنم. می‌توانم به خودم بگویم با سال جدید شروع خواهم کرد.

دیروز فکر کردم کی خواهم مرد؟ چقدر وقت هست؟ چقدر دارم وقت را هدر می‌دهم؟