سرعت

سرعتم وحشتناک زیاد شده است. تمام شب بیدار بودم. روز استقلال اسلوونی بود و مغازه‌ها بسته بودند. حواسم نبود نان و پنیری چیزی بگیرم. تازه ساعت دو نیمه‌شب متوجه شدم که فردا صبح زود باید برای رفتن به وین بروم ایستگاه اتوبوس و باز هم هیچ‌جا باز نیست که خوراکی بگیرم. رفتم طبقه‌ی اول پانسیون و با مسخرگی فکر کردم شاید تو یخچال عمومی چیزی باشد که البته نبود. یک قهوه خوردم. تنها چیزی که می‌شد پیدا کرد. توی بالکن مردی داشت با ملایمت از زنی در تلفن درخواست می‌کرد پرونده‌ی مردی به نام راکی را برایش بخواند.
فکر کردم مغزم دارد منفجر می‌شود. آن دورتر دو تا دختر داشتند سیگار می‌کشیدند و گپ می‌زدند.
سرعتم بسیار زیاد شده آیا می‌توانم منسجم باقی بمانم؟
برخی برای شکار کردن حمله نمی‌کنند تنها به شکار خیره نگاه می‌کنند و شکار خودش بی‌که بفهمد به سمت‌شان قدم بر می‌دارد.
آدم می‌تواند فلج شود.
لوبلیانا، ۵ تیر

از سال ۱۳۸۱

باید بگویم شکل این صفحه را دیگر دوست ندارم. گر چه یادگاری قدیمی است و دوستانی
با‌محبت برایش وقت گذاشته‌اند ولی دیگر با سلیقه‌ام جور نیست. مثل میز تحریر
دوران نوچوانی شده است. انگار اندازه‌ها به هم ریخته، گرچه می‌توان گفت هنوز
قشنگ است اما با من هماهنگ نیست. باید حسابی خم شوی تا بتوانی چیزی
روی آن میز قدیمی بنویسی. دوستانم هم تغییر کرده‌اند و این چقدر خوب است.
یک آشنایی داشتیم همیشه می‌گفت ما از قبل از انقلاب هیچ تغییر نکرده‌ایم و همان
هستیم که بودیم. افتخار می‌کرد که ذهنیتش به دنیا همان است که چهل سال پیش
بوده است. یعنی تجربه‌ی جدیدی در این چهل سال نداشته؟ چیزی به چشمش
نیامده؟ فکر جدیدی به ذهنش نرسیده؟ نمی‌دانم. به‌هر حال از این وضعیت
خیلی خوش‌حال بود.
برای تغییر دادن پاگرد وقت نگذاشتم. قرار بود برود روی وردپرس ولی تنبلی کردم
و حالا که می‌خواهم درستش کنم باید خیلی جدی پیگیرش باشم. درست وقتی که هزار
کار دیگر هم باید پیش برود.
ساعت نزدیک چهار است. این وقت وقت خوبی است. دوستش دارم. هوا لطیف‌تر از هر وقت است.

نگاه کردن

پیش از این وقتی یک قاشق قهوه و یک فنجان آب در قهوه‌جوش می‌ریختم؛ همش می‌زدم؛
زیرش را روشن می‌کردم؛ رهایش می‌کردم و بعد از چند دقیقه باز می‌گشتم که قبل از
سر رفتن برش دارم.
بیشتر وقت‌ها سر می‌رفت.
حالا پس از این که زیرش را روش می‌کنم بالا سرش می‌ایستم و نگاهش می‌کنم. همه چیز
تند می‌گذرد. روزها و شب‌ها. دیدارها و گفت‌و‌گوها. این روند گاهی خسته‌کننده می‌شود.
بدون هیچ عجله‌ای بالا سر قهوه‌جوش می‌ایستم و بالا رفتن دمایش را نگاه می‌کنم تا وقتی
که جوش می‌آید و کف می‌کند و می‌خواهد سر برود.

خرداد ۹۷ است و باران می‌بارد

پنجره باز است. باران می‌بارد. هر از چندی صدای رعد و برق هم هست. کمی دارچین توی قهوه‌ی عصرم می‌ریزم.
زن همسایه برایم حلوا آورد. گفت خیلی دوستم دارد. گفت وقتی صدایم را می‌شنود خوشحال می‌شود. دوستش دارم.
تغییر سخت است.
وقتی می‌دانی همه چیز تغییر خواهد کرد لج‌بازی می‌کنی. می‌ترسی.
مقاومت می‌کنم.
گفت خیلی غیرعادی است. گفت باور کردنی نیست. ناگهان ترسیدم. پیش خودم گفتم نباید داستان را برایش می‌گفتم.
پرسیدم چرا باور کردنی نیست؟ گفت تنها در کتاب‌ها چنین چیزی را خوانده است.
تلفن را از آن سر دنیا قطع کرد.
هوا آن‌قدر خوب است که مدام می‌روم لب پنجره و بیرون را نگاه می‌کنم. دو پرچم زشت مسجد در باد تکان می‌خوردند.
دو مناره‌ی نصفه‌کاره مثل دو سر بریده هستند در آسمان کبود.